حکايتي از کريم خان زند ...


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



سلام ..ممنونم از نگاهتون..خوش اومدید... اگه دوست دارید مطالب مختلفی درباره ی طبیعت گردی، ساخت انواع کاردستی و کلی چیزای باحال دیگه اطلاعات کسب کنید خوشحال میشم به اینستاگرام ما سری بزنید قدمتونو روی چشم ما بذارید. @mahsano1372

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان تا خدا (نردبانی برای نزدیکی به خالق بی همتا) و آدرس takhoda.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار مطالب

:: کل مطالب : 538
:: کل نظرات : 393

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 2

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 1
:: باردید دیروز : 83
:: بازدید هفته : 4831
:: بازدید ماه : 8892
:: بازدید سال : 23607
:: بازدید کلی : 252198

RSS

Powered By
loxblog.Com

حکايتي از کريم خان زند ...
جمعه 13 بهمن 1391 ساعت 14:24 | بازدید : 1027 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

 

 
 
  مردي به دربار خان زند مي رود و با ناله و فرياد مي خواهد

تا كريمخان را ملاقات كند... سربازان مانع ورودش مي شوند!!

خان زند در حال كشيدن قليان ناله و فرياد مردي را مي شنود

ومي پرسد ماجرا چيست؟ پس از گزارش سربازان به خان؛ 

وي دستور مي دهد كه مرد را به حضورش ببرند... مرد به 

حضور خان زند مي رسد و کريم خان از وي مي پرسد: 

چه شده است چنين ناله و فرياد مي كني ؟مرد مي گويد 

دزد، همه اموالم را برده و الان هيچ چيزي در بساط ندارم ! 

خان مي پرسد وقتي اموالت به سرقت ميرفت تو كجا بودي؟!

مرد مي گويد: من خوابيده بودم! خان مي گويد: خب چرا 

خوابيدي كه مالت را ببرند؟ مرد در اين لحظه آن چنان پاسخي

مي دهد كه استدلالش در تاريخ ماندگار مي شود مرد مي گويد:

من خوابيده بودم، چون فكر مي كردم تو بيداري...!

خان بزرگ زند لحظه اي سكوت مي كند و سپس دستور مي دهد

خسارتش از خزانه جبران كنند و در آخر مي گويد: اين مرد راست 

مي گويد ما بايد بيدار باشيم...
 
 
 
 
 
 
 
 
 




:: موضوعات مرتبط: داستانک , سخنی از زبان بزرگان , ,
:: برچسب‌ها: حکایت , حکایت جالب , داستان , داستان زیبا , داستان خواندنی , داستانی بسیارزیبا , کریمخان زند ,
|
امتیاز مطلب : 21
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

/weblog/file/img/m.jpg
solaleh20 در تاریخ : 1391/11/15/0 - - گفته است :
سلام خیلی پست قشنگی بود.

/weblog/file/img/m.jpg
سارا در تاریخ : 1391/11/14/6 - - گفته است :
دیدگانــــــت را
نبند …
نگاهــــــت را
ندزد …
تو که میدانی آیه آیه ی زندگیم …
از گوشه چشمهایت تلاوتــــــ می شود…

سلام عزیزخوشحال میشم نظرتو راجع به وبم بدونم

تو نظر سنجی وب هم شرکت کن راستی اگه از وبم خوشت اومد خبرم کن تاتبادل لینک کنیم

منتظرتم


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: