داستانک...


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



سلام ..ممنونم از نگاهتون..خوش اومدید... اگه دوست دارید مطالب مختلفی درباره ی طبیعت گردی، ساخت انواع کاردستی و کلی چیزای باحال دیگه اطلاعات کسب کنید خوشحال میشم به اینستاگرام ما سری بزنید قدمتونو روی چشم ما بذارید. @mahsano1372

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان تا خدا (نردبانی برای نزدیکی به خالق بی همتا) و آدرس takhoda.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار مطالب

:: کل مطالب : 538
:: کل نظرات : 393

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 2

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 99
:: باردید دیروز : 4501
:: بازدید هفته : 4846
:: بازدید ماه : 8907
:: بازدید سال : 23622
:: بازدید کلی : 252213

RSS

Powered By
loxblog.Com

داستانک...
شنبه 5 اسفند 1391 ساعت 19:3 | بازدید : 1032 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )


 

در مطب دكتر به شدت به صدا درآمد.

دكتر گفت: «در را شكستي! بيا تو.»

در باز شد و دختر كوچولوي نه ساله اي كه خيلي پريشان بود،
 
به طرف دكتر دويد: «آقاي دكتر! مادرم!»
 
و در حالي كه نفس نفس مي زد، ادامه داد:
 
«التماس مي كنم با من بياييد! مادرم خيلي مريض است.»

دكتر گفت: «بايد مادرت را اينجا بياوري،
 
من براي ويزيت به خانه كسي نمي روم.»

دختر گفت: «ولي دكتر، من نمي توانم.
 
اگر شما نياييد او مي ميرد!» و اشك از چشمانش سرازير شد.
 
دل دكتر به رحم آمد و تصميم گرفت همراه او برود.
 
دختر دكتر را به طرف خانه راهنمايي كرد،
 
جايي كه مادر بيمارش در رختخواب افتاده بود.

دكتر شروع كرد به معاينه و توانست
 
با آمپول و قرص تب او را پايين بياورد و نجاتش دهد.
 
او تمام طول شب را بر بالين زن ماند؛ تا صبح كه علائم بهبود در او ديده شد.
 
زن به سختي چشمانش را باز كرد
 
و از دكتر به خاطر كاري كه كرده بود تشكر كرد.

دكتر به او گفت: «بايد از دخترت تشكر كني. اگر او نبود حتما مي مردي!»
 
مادر با تعجب گفت: «ولي دكتر، دختر من سه سال است كه از دنيا رفته!»
 
و به عكس بالاي تختش اشاره كرد.
 
پاهاي دكتر از ديدن عكس روي ديوار سست شد.

اين همان دختر بود!!

فرشته اي كوچك و زيبا!!
 




:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
|
امتیاز مطلب : 23
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

/weblog/file/img/m.jpg
پیرمرد در تاریخ : 1391/12/8/2 - - گفته است :
ایول
خیلی تاثییر گذاشت روم

/weblog/file/img/m.jpg
solaleh20 در تاریخ : 1391/12/6/0 - - گفته است :
واااااااااااای خداااااااااااای من چه .........


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: