داستانک...


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



سلام ..ممنونم از نگاهتون..خوش اومدید... اگه دوست دارید مطالب مختلفی درباره ی طبیعت گردی، ساخت انواع کاردستی و کلی چیزای باحال دیگه اطلاعات کسب کنید خوشحال میشم به اینستاگرام ما سری بزنید قدمتونو روی چشم ما بذارید. @mahsano1372

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان تا خدا (نردبانی برای نزدیکی به خالق بی همتا) و آدرس takhoda.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار مطالب

:: کل مطالب : 538
:: کل نظرات : 393

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 2

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 302
:: باردید دیروز : 20
:: بازدید هفته : 364
:: بازدید ماه : 3381
:: بازدید سال : 78765
:: بازدید کلی : 307356

RSS

Powered By
loxblog.Com

داستانک...
یک شنبه 8 ارديبهشت 1392 ساعت 10:56 | بازدید : 1855 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

  کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید:

 

می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید، اما من به این کوچکی

 

وبدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟


خداوند پاسخ داد: در میان تعداد بسیاری از فرشتگان،

 

من یکی را برای تو در نظر گرفته ام، او از تو نگهداری خواهد کرد


اما کودک هنوزاطمینان نداشت که می خواهد برود یا نه،گفت :

 

اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم

 

و این ها برای شادی من کافی هستند.


خداوند لبخند زد: فرشته تو برایت آواز خواهد خواند

 

و هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او را احساس خواهی کرد

 

و شاد خواهی بود


کودک ادامه داد: من چگونه می توانم بفهمم مردم چه میگویند

 

وقتی زبان آنها را نمی دانم؟...


خداوند او را نوازش کرد و گفت: فرشتهّ تو، زیباترین و شیرینترین

 

واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد

 

و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.


کودک با ناراحتی گفت: وقتی می خواهم با شما صحبت کنم ،چه کنم؟


اما خدا برای این سوال هم پاسخی داشت: فرشته ات دست هایت را

 

در کنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد می دهد که چگونه دعا کنی.


کودک سرش را برگرداند و پرسید: شنیده ام که در زمین انسان های

 

بدی هم زندگی می کنند،چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟


فرشته ات از تو مواظبت خواهد کرد ،حتی اگر به قیمت جانش تمام شود .


کودک با نگرانی ادامه داد: اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم

 

شما را ببینم ناراحت خواهم بود.


خداوند لبخند زد و گفت: فرشته ات همیشه دربارهّ من با تو

 

صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت،

 

گر چه من همیشه در کنار تو خواهم بود


در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده می شد.


کودک فهمید که به زودی باید سفرش را آغاز کند.


او به آرامی یک سوال دیگر از خداوند پرسید:


خدایا !اگر من باید همین حالا بروم پس لطفآ نام فرشته ام را به من بگویید..


خداوند شانهّ او را نوازش کرد و پاسخ داد:


نام فرشته ات اهمیتی ندارد، می توانی او را ...


*** مـادر***


صدا کنی




:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستان کوتاه داستانی درباره ی فرشته , داستان درباره ی فرشته ها , داستانی درباره ب کودک , داستان کودکو خدا , داستانی زیبا , داستانی زیبا درباره ی خدا , داستانی درباره ی زمان تولد , داستانی درباره ی بهشت , داستانی درباره ی مادر , مادر , داستانی درباره ی فرشته ای به نام مادر ,
|
امتیاز مطلب : 22
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

/weblog/file/img/m.jpg
solaleh20 در تاریخ : 1392/2/8/takhoda - - گفته است :
خدایــــــــا همیشه مراقب فرشته زمینی مان باش... آمیـــــــــــن


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: