داستانک...


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



سلام ..ممنونم از نگاهتون..خوش اومدید... اگه دوست دارید مطالب مختلفی درباره ی طبیعت گردی، ساخت انواع کاردستی و کلی چیزای باحال دیگه اطلاعات کسب کنید خوشحال میشم به اینستاگرام ما سری بزنید قدمتونو روی چشم ما بذارید. @mahsano1372

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان تا خدا (نردبانی برای نزدیکی به خالق بی همتا) و آدرس takhoda.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار مطالب

:: کل مطالب : 538
:: کل نظرات : 393

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 2

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 142
:: باردید دیروز : 20
:: بازدید هفته : 204
:: بازدید ماه : 3221
:: بازدید سال : 78605
:: بازدید کلی : 307196

RSS

Powered By
loxblog.Com

داستانک...
جمعه 8 آذر 1392 ساعت 3:12 | بازدید : 991 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

 


 

 

چند قورباغه از جنگلی عبور می‌کردند که ناگهان دو تا از آنها

 
به داخل گودال عمیقی افتادند. بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند
 
و وقتی دیدند که گودال چقدر عمیق است به آن دو قورباغه گفتند:
 
«که دیگر چاره‌ای نیست، شما به زودی خواهید مرد.»
 
 
دو قورباغه این حرفها را نشنیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند
 
که از گودال بیرون بپرند. اما قورباغه‌های دیگر مدام می‌گفتند
 
که دست از تلاش بردارند چون نمی‌توانند از گودال خارج شوند
 
و خیلی زود خواهند مرد. بالاخره یکی از دو قورباغه تسلیم گفته‌های
 
دیگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت. سر انجام به داخل گودال پرت شد و مرد.
 
اما قورباغه دیگر با تمام توان برای بیرون آمدن از گودال تلاش می‌کرد.
 
هر چه بقیه قورباغه ها فریاد می‌زدند که تلاش بیشتر فایده‌ای ندارد
 
او مصمم‌تر می‌شد تا اینکه بالاخره از گودال خارج شد.
 
وقتی بیرون آمد بقیه قورباغه ها از او پرسیدند: «مگر تو حرف‌های ما را نمی‌شنیدی؟»
 
 
معلوم شد که قورباغه ناشنواست. در واقع او در تمام مدت فکر می کرد که دیگران او را تشویق می کنند.

 

 





:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستانک , داستان کوتاه , داستان آمونده ,
|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: