عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



سلام ..ممنونم از نگاهتون..خوش اومدید... اگه دوست دارید مطالب مختلفی درباره ی طبیعت گردی، ساخت انواع کاردستی و کلی چیزای باحال دیگه اطلاعات کسب کنید خوشحال میشم به اینستاگرام ما سری بزنید قدمتونو روی چشم ما بذارید. @mahsano1372

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان تا خدا (نردبانی برای نزدیکی به خالق بی همتا) و آدرس takhoda.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار مطالب

:: کل مطالب : 538
:: کل نظرات : 393

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 2

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 134
:: باردید دیروز : 100
:: بازدید هفته : 796
:: بازدید ماه : 4786
:: بازدید سال : 14723
:: بازدید کلی : 243314

RSS

Powered By
loxblog.Com

داستانک...
پنج شنبه 2 آذر 1391 ساعت 18:26 | بازدید : 1178 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

دویست و پنجاه سال پیش از میلاد؛ در چین باستان؛

شاهزاده ای تصمیم به ازدواجگرفت.

با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت

تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند، تا دختری سزاوار را انتخاب کند.

وقتی خدمتکار پیر قصر، ماجرا را شنید غمگین شد

چون دختر او هم مخفیانه عاشق شاهزاده بود.

دختر گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت.

مادر گفت: تو شانسی نداری، نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا.

دختر جواب داد: می دانم که شاهزاده هرگز مرا انتخاب نمی کند،

اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم.

روز موعود فرا رسید و همه آمدند. شاهزاده رو به دختران گفت:

به هر یک از شما دانه ای می دهم، کسی که بتواند

در عرض شش ماه زیباترین گلرا برای من بیاورد،

ملکه آینده چین می شود.

...

 

 

همه دختراندانه ها را گرفتند و بردند.

دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت.

سه ماه گذشتو هیچ گلی سبز نشد،

دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد

و راه گلکاری را به او آموختند، اما بی نتیجه بود، گلی نرویید.

روز ملاقات فرا رسید، دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند

و دیگر دختران هر کدام گل بسیار زیبایی به رنگها و شکلهای مختلف

در گلدانهای خود داشتند.

لحظه موعود فرا رسید شاهزاده هر کدام از گلدانها را با دقت

بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود!

همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده

که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است.


شاهزاده توضیح داد: این دختر تنها کسی است

که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور می کند:

گل صداقت... همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند،

امکان نداشت گلی از آنها سبز شود...

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: گوناگون , داستانک , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستان کوتاه , داستان کوتاه درباره ی صداقت , صداقت , انسان صادق , گل , گلکاری , داستان زیبا , داستان زیبا درباره ی صداقت , ,
|
امتیاز مطلب : 11
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
دو شنبه 29 آبان 1391 ساعت 3:4 | بازدید : 1459 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )



پرسیدم: چه عملی از بندگان بیش از همه تو را به تعجب وا می‌دارد؟

پاسخ آمد: اینكه شما تمام كودكی خود را در آرزوی بزرگ شدن به سر می‌برید…

و دوران پس از آن در حسرت بازگشت به كودكی می‌گذرانید…


اینكه شما سلامتی خود را فدای مال‌اندوزی می‌كنید…

و سپس تمام دارایی خود را صرف بازیابی سلامتی می‌نمایید…

اینكه شما به قدری نگران آینده‌اید كه حال را فراموش می‌كنید،

در حالی كه نه حال را دارید و نه آینده را…



این كه شما طوری زندگی می‌كنید كه گویی هرگز نخواهید مرد…

و چنان گورهای شما را گرد و غبار فراموشی در بر می‌گیرد كه گویی هرگز زنده نبوده‌اید…


سكوت كردم و اندیشیدم،

در خانه چنین گشوده، چه می‌‌طلبیدم؟ بلی، آموختن…


پرسیدم: چه بیاموزم؟

پاسخ آمد: بیاموزید كه مجروح كردن قلب دیگران بیش از دقایقی طول نمی‌كشد…
ولی برای التیام بخشیدن آن به سالها وقت نیاز است…



بیاموزید كه هرگز نمی‌توانید كسی را مجبور نمایید تا شما را دوست داشته باشد،

زیرا عشق و علاقه دیگران نسبت به شما آینه‌ای از كردار و اخلاق خود شماست



بیاموزید كه هرگز خود را با دیگران مقایسه نكیند، از آنجایی كه هر یك از شما…

به تنهایی و بر حسب شایستگی‌های خود مورد قضاوت و داوری ما قرار می‌گیرد…



بیاموزید كه دوستان واقعی شما كسانی هستند كه با ضعف‌ها و نقصان‌های شما آشنایند

ولیکن شما را همانگونه كه هستید و دوست دارند…



بیاموزید كه داشتن چیزهای قیمتی و نفیس به زندگی شما بها نمی‌دهد،

بلكه آنچه با ارزش است بودن افراد بیشتر در زندگی شماست…



بیاموزید كه دیگران را در برابر خطا و بی‌مهری كه نسبت به شما روا می‌دارند…

مورد بخشش خود قرار دهید و این عمل را با ممارست در خود تقویت نمایید…



بیاموزید كه كه دونفر می‌توانند به چیزی یكسان نگاه كنند…

ولی برداشت آن دو هیچگاه یكسان نخواهد بود…



بیاموزید كه در برابر خطای خود فقط به عفو و بخشش دیگران بسنده نكنید،

تنها هنگامی كه مورد آمرزش وجدان خود قرار گرفتید، راضی و خشنود باشید...



بیاموزید كه توانگر كسی نیست كه بیشتر دارد بلكه آنكه خواسته‌های كمتری دارد…

به خاطر داشته باشید كه مردم گفته‌های شما را فراموش می‌كنند،

مردم اعمال شما را نیز از یاد خواهند برد ولی ،

هرگز احساس تو را نسبت به خویش از خاطر نخواهند زدود…

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: گوناگون , ,
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
چراآرزویم را برآورده نمیکنی؟
پنج شنبه 25 آبان 1391 ساعت 14:7 | بازدید : 1183 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

بنده گفت خدا چرا آرزویم را بر آورده نمی کنی؟؟

 مدت هاست که به درگاهت دست اجابت بلند کرده ام .

خدایا همین یکبار ..همین یک آرزو....

و این آخرین آرزوی من است....


فرشته خندید و با خود گفت : چه دروغ بزرگی آخرین آرزو !!!

تا جائی که به یاد دارم آرزو های آدمیان بی نهایت بوده...

خدا خندید و گفت : دو بار از کار انسان ها خنده ام می گیرد

: یکبار زمانی که برای چیزی که به صلاحشان نیست دعا می کنند

و هزاران هزار بار رو به سویم می آورند و طلبش می کنند

و بار دیگر زمانی که برای چیزی که به صلاحشان است

و ما بر آنان فرو می فرستیم نا شکری می کنند

و طلب از بین رفتنش را می کنند!!حال آنکه برای آنها بهتر است....


فرشته گفت : و آنها نمی دانند آن هنگام که آرزویی می کنند

و خداوند همان زمان به آرزو و دعا یشان پاسخ نمی دهد

سه حالت دارد : اول آنکه به صلاحشان نیست ،

دوم آنکه می داند در صورت استجابت آن دیری نمی پاید

که پشیمان می شوند و سوم آنکه دارد بهترین چیز

را برای آنها مهیا می کند....

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: گوناگون , ,
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
به دنبال خدا نگرد ...
پنج شنبه 25 آبان 1391 ساعت 13:33 | بازدید : 1044 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )
 

به دنبال خدا نگرد

خدا در بیابان های خالی از انسان نیست
 
خدا در جاده های تنهای بی انتها نیست

به دنبالش نگرد

خدا در نگاه منتظر کسی است که به دنبال خبری از توست

خدا در قلبی است که برای تو می تپد

خدا در لبخندی است که با نگاه مهربان تو جانی دوباره می گیرد
 


خدا آنجاست

در جمع عزیزترینهایت

خدا در دستی است که به یاری می گیری

در قلبی است که شاد می کنی

در لبخندی است که به لب می نشانی

خدا در بتکده و مسجد نیست

گشتنت زمان را هدر می دهد

خدا در عطر خوش نان است

خدا در جشن و سروری است که به پا می کنی

خدا را در کوچه پس کوچه های درویشی و دور از انسان ها جست و جو مکن

خدا آنجا نیست

او جایی است که همه شادند

و جایی است که قلب شکسته ای نمانده
 

در نگاه پرافتخار مادری است به فرزندش

در نگاه عاشقانه زنی است به همسرش

باید از فرصت های کوتاه زندگی جاودانگی را جست

زندگی چالشی بزرگ است

مخاطره ای عظیم

فرصت یکه و یکتای زندگی را

نباید صرف چیزهای کم بها کرد

چیزهای اندک که مرگ آن ها را از ما می گیرد

زندگی را باید صرف اموری کرد که مرگ نمی تواند آن ها را از ما بگیرد

زندگی کاروان سرایی است که شب هنگام در آن اتراق می کنیم

و سپیده دمان از آن بیرون می رویم

فقط یک چیزهایی اهمیت دارند

چیزهایی که وقت کوچ ما، از خانه بدن، با ما همراه باشند

همچون معرفت بر الله و به خود آیی


دنیا چیزی نیست که آن را واگذاریم

و با بی پروایی از آن درگذریم

دنیا چیزی است که باید آن را برداریم و با خود همراه کنیم

سالکان حقیقی می دانند که همه آن زندگی باشکوه هدیه ای از طرف خداوند است

و بهره خود را از دنیا فراموش نمی کنند

کسانی که از دنیا روی برمی گردانند

نگاهی تیره و یأس آلود دارند

آن ها دشمن زندگی و شادمانی اند

خداوند زندگی را به ما نبخشیده است تا از آن روی برگردانیم

سرانجام خداوند از من و تو خواهد پرسید:

آیا "زندگی" را "زندگی کرده ای"؟!


https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: گوناگون , ,
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
خدایا...
سه شنبه 23 آبان 1391 ساعت 11:37 | بازدید : 1398 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

خدایا .. من همانی هستم که وقت و بی وقت مزاحمت می شوم


همانی که وقتی دلش می گیرد و بغضش می ترکد، می آید سراغت

من همانی ام که همیشه دعاهای عجیب و غریب می کند

و چشم هایش را می بندد و می گوید


من این حرف ها سرم نمی شود. باید دعایم را مستجاب کنی

همانی که گاهی لج می کند و گاهی خودش را برایت لوس می کند


همانی که نمازهایش یکی در میان قضا می شود و کلی روزه نگرفته دارد

همانی که بعضی وقت ها پشت سر مردم حرف می زند

گاهی بد جنس می شود البته گاهی هم خود خواه


حالا یادت آمد من کی هستم

خدایا می خواهم آنگونه زنده ام نگاه داری که نشکند دلی از زنده بودنم

و آنگونه مرا بمیرانی که کسی به وجد نیاید از نبودنم

 

 

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: گوناگون , ,
|
امتیاز مطلب : 11
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
همه چیز قابل تغییره...
سه شنبه 23 آبان 1391 ساعت 11:25 | بازدید : 1105 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

وقتی پرنده ای زنده است مورچه ها را می خورد

 
وقتی می میرد مورچه ها او را می خورند

یک درخت میلیون ها چوب کبریت را می سازد

اما وقتی زمانش برسد فقط یک چوب کبریت

برای سوزاندن میلیو نها درخت کافی است

زمانه و شرایط در هر موقعی می تواند تغییر کند

در زندگی هیچ کس را تحقیر و آزار نکنید

شاید امروز قدرتمند باشید اما یادتان باشد


زمان از شما قدرتمندتر است


پس خوب باشیم و خوبی کنیم که دنیا جز خوبی را بر نمی تابد

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: گوناگون , ,
|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
دلم هوای دیروز را کرده
دو شنبه 22 آبان 1391 ساعت 20:34 | بازدید : 1692 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

دلم هوای دیروز را کرده ،


هوای روزهای کودکی را ..


دلم میخواهد مثل دیروز قاصدکی بردارم

آرزوهایم را به دستش بسپارم تا برای تو بیاورد !


.
.
.
دلم میخواهد دفتر مشقم را باز کنم و دوباره تمرین کنم ؛


الفبای زندگی را ..

میخواهم خط خطی کنم تمام آن روزهایی که دل شکستم و دلم را شکستند .


دلم میخواهد اگر معلم گفت در دفتر نقاشی تان

هر چه میخواهید بکشید


این بار تنها و تنها نردبانی بکشم به سوی تو !


دلم میخواهد این بار اگر گلی را دیدم

آن را نچینم .


دلم میخواهد ...

می شود باز هم کودک شد ؟؟؟؟ ..


راستی خدا!


دلم ، فردا هوای امروز را می کند؟؟!

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: گوناگون , ,
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
خدایا چرا من؟
سه شنبه 16 آبان 1391 ساعت 13:2 | بازدید : 1409 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

آرتور اش قهرمان افسانه‌ای تنیس هنگامی که تحت عمل

جراحی قلب قرار گرفت، با تزریق خون آلوده،

به بیماری ایدز مبتلا شد طرفداران آرتور از سرتاسر جهان

نامه‌هایی محبت‌آمیز برایش فرستادند.

یکی از دوستداران وی در نامه خویش نوشته بود:

“چرا خدا تو را برای ابتلا به چنین بیماری خطرناکی انتخاب کرده؟”

 

 

آرتور اش، در پاسخ این نامه چنین نوشت:

در سرتاسر دنیا بیش از پنجاه میلیون کودک به انجام بازی تنیس

علاقه‌مند شده و شروع به آموزش می‌کنند. حدود پنج میلیون

از آن‌ها بازی را به خوبی فرا می‌گیرند.

از آن میان قریب پانصد هزار نفر تنیس حرفه‌ای را می‌آموزند

و شاید پنجاه هزار نفر در مسابقات شرکت می‌کنند.

پنج هزار نفر به مسابقات تخصصی‌تر راه می‌یابند.

پنجاه نفر اجازه شرکت در مسابقات بین المللی ویمبلدون را

می‌یابند. چهار نفر به مسابقات نیمه‌نهایی راه می‌یابند

و دو نفر به مسابقات نهایی.

وقتی که من جام جهانی تنیس را در دست‌هایم می‌فشردم

هرگز نپرسیدم که خدایا چرا من؟


و امروز وقتی که درد می‌کشم،

باز هم اجازه ندارم که از خدا بپرسم: چرا من؟

منبع :عاشقانه ها

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: گوناگون , ,
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
واسه آخرتت چیکار کردی؟؟؟؟؟؟؟
پنج شنبه 11 آبان 1391 ساعت 13:47 | بازدید : 1201 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

یکی از عرفا روزی از یکی از اغنیا پرسید:

دنیا را دوست داری؟ گفت: بسیار.

پرسید: برای بدست آوردن آن کوشش می کنی؟ گفت : بلی .

سپس عارف گفت: در اثر کوشش، آن چه می خواهی بدست آوری؟

گفت: متاسفانه تاکنون به دست نیاورده ام.

عارف گفت:

این دنیایی که تاکنون با همه ی کوشش هایت آن را به دست نیاورده ای،

پس چطور آخرتی که هرگز طلب نکرده

و در راه وصول به آن نکوشیده ای به دست خواهی آورد؟

دنیا طلبیدیم ،به جایی نرسیدیم

یارب چه شود آخرت ناطلبیده‬

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: گوناگون , ,
|
امتیاز مطلب : 8
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
داستان واقعی...
چهار شنبه 3 آبان 1391 ساعت 16:51 | بازدید : 1325 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

یک داستان زیبای واقعی که به ما می آموزد هیچ رویدادی بی دلیل نیست .
کشیش تازه کار و همسرش برای نخستین ماموریت

و خدمت خود کـه بازگشایی کلیسایی در حومه بروکلین

( شهر نیویورک ) بود در اوایل ماه کتبر وارد شهر شدند .

زمانی که کلیسا را دیدند ، دلشان از شور و شوق آکنده بود .

کلیسا کهنه و قدیمی بود و به تعمیرات زیادی نیاز داشت .

دو نفری نشستند و برنامه ریزی کردند تا همه چیز

برای شب کریسمس یعـنـی 24 دسامبر آماده شود .

کمی بیش از دو ماه برای انجام کار ها وقت داشتند .....

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: گوناگون , ,
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
:: ادامه مطلب ...
چهار شنبه 3 آبان 1391 ساعت 16:20 | بازدید : 1343 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

حكايتي از زبان مسيح نقل مي كنند كه بسيار شنيدني است.

مي گويند او اين حكايت را بسيار دوست داشت

و در موقعيت هاي مختلف آن را بيان مي كرد.


حكايت اين است :

....

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: گوناگون , ,
|
امتیاز مطلب : 9
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
:: ادامه مطلب ...
گفتگو با خدا...
چهار شنبه 3 آبان 1391 ساعت 14:7 | بازدید : 1013 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

روزی یک مرد روحانی با خداوند مکالمه ای داشت .

او به خدا گفت :

خداوند ، دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند.

خداوند او را به سمت دو در هدایت کرد و یکی ازآنها را باز کرد .


مرد نگاهی به داخل انداخت. درست در وسط اتاق یک میز گرد

بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود.

آن قدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد.

افرادی که دور میز نشسته بودند ،

لاغرمردنی و مریض حال بودند و به نظر قحطی زده می آمدند.

آنها در دست خود قاشق هایی با دسته ی بسیار بلند داشتند

که این دسته ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود

و هرکدام از آنها به راحتی می توانستند

دست خود را داخل خورش ببرند تا قاشق خود را پر کنند ،

اما از آنجایی که این دسته ها از بازوهایشان بلندتر بود،

نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.

مرد روحانی با دیدن صحنه ی بدبختی و عذاب آنها غمگین شد.


خداوند گفت تو جهنم را دیدی. حال نوبت بهشت است.


آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد.

آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود.

یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن و افرادی دور میز.

آنها هم مانند اتاق قبل، همان قاشق های دسته بلند را داشتند،

ولی به اندازه کافی قوی و چاق بودند و می گفتند و می خندیدند.

مرد روحانی گفت: خداوندا ، نمی فهمم. چه رازی در این میان است؟

خداوند پاسخ داد: ساده است . فقط احتیاج به یک مهارت دارد.

اینها یاد گرفته اند که به یکدیگر غذا بدهند،

درحالی که آدم های طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان فکر می کنند

http://ma3ta.com/post/tag/%D9%85%D8%AA%D9%86%20%D8%B2%DB%8C%D8%A8%D8%A7%20%D8%AF%D8%B1%D8%A8%D8%A7%D8%B1%D9%87%20%D8%AE%D8%AF%D8%A7

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: گوناگون , ,
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
خدایا...
چهار شنبه 3 آبان 1391 ساعت 14:3 | بازدید : 1152 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

با دیدگانی تار... می نویسم... برای تو و برای دل!

دل ! .... این دل تنگ و تنها... امروز تنهاتر از هر زمان دیگری هستم.....

تو هستی!.... در تار و پود لحظاتم.... اما...

اما..... سهم من از این دنیای رنگی همیشه تنهایی بوده....


چشمانم را از من مگیر... بگذار تا جان دارم برای تو بنویسم...

برای تو و از تو !.... تویی که مهربانترینی...

خدایا !.......... دریاب حال مرا که.... از وصف حالم عاجزم.... و خسته....

دریاب مرا ! این بنده ی سراسر بغض و حسرت را....

صبر !.... صبر را به من هدیه کن!



خدایا !...بگذار دست یابم به هر آنچه که دلم با او آرام میگیرد...

و مگذار! تو را قسم به خداییت مگذار گناه کنم....

خدایا! مواظبم باش! مواظب این روح بی قرار و تنهایم باش!

خدای مهربانم ای بی کران نازنین!... عاشقم بر تو و هر آنچه که به من هدیه می کنی!


بهترین ها را به قلب بی قرار و تنهایم هدیه کن... ای قدرتمند بی نهایت کریم.

دوستت دارم ای مهربان... تو را سپاس برای همه ی رحمت هایت...

با من بمان.... خدا.... با من که توتنها نگهدار منی!

به تو و محبت و مهر و هدایتت نیازی مبرم و عمیق دارم

http://ma3ta.com/post/tag/%D9%85%D8%AA%D9%86%20%D8%B2%DB%8C%D8%A8%D8%A7%20%D8%AF%D8%B1%D8%A8%D8%A7%D8%B1%D9%87%20%D8%AE%D8%AF%D8%A7

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: گوناگون , ,
|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
چقدر خنده داره...
چهار شنبه 3 آبان 1391 ساعت 13:54 | بازدید : 1088 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

چقدر خنده داره که یک ساعت خلوت با خدا دیر و طاقت فرساست. ولی ۹۰ دقیقه بازی یک تیم فوتبال مثل باد می گذره!

چقدر خنده داره که صد هزارتومان کمک در راه خدا مبلغ بسیار هنگفتیه اما وقتی که با همون مقدار پول به خرید می ریم کم به چشم میاد!

چقدر خنده داره که یک ساعت عبادت در مسجد طولانی به نظر میاد اما یک ساعت فیلم دیدن به سرعت می گذره!

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: گوناگون , ,
|
امتیاز مطلب : 9
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
:: ادامه مطلب ...
سه شنبه 25 مهر 1391 ساعت 14:55 | بازدید : 1265 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )
بار خدایا باز دل به یاد تو فغان می کند؛

نمی دانم در جستجوی تو دیرینه کتاب کهن تاریخ را مطالعه کنم
 
یا چشم بر صفحه آسمان بدوزم؟

دل را به یاد موهبت های تو آرام کنم یا به تعریف آفریده هایت؟

خدایا، گاه که از همه نا آدمی ها خسته می شوم یاد تو
 
تحمل زیستن را برایم آسان می سازد؛

خدایا عشق زیباست اما کدامین عشق پرشورتر از
 
عشق به توست که یادت قلب ها را به اوج لذت ها می رساند
 
و مرگ را زیباترین پدیده ها می سازد؛

خدایا، شرم مرا از آن باز می دارد که از تو چیزی بخواهم
 
چرا که هر چیزی را قبل از آنکه بخواهم به من داده ای؛

اما خدایا سه چیز را از کسی که آفریدی دریغ مدار
 
که تا زنده ام توان خواندن نماز ایستاده را داشته باشم،
 
که عشقت از دلم بیرون نرود و آن زمان که مرا خواندی در راه تو باشم؛

ای محبوب من، ما را پاک بگردان،
 
پاک بمیران و پاک محشور بگردان که تو رب العرش العظیمی ...





 

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: گوناگون , ,
|
امتیاز مطلب : 9
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
هممون رفتنی هستیم...
شنبه 22 مهر 1391 ساعت 17:25 | بازدید : 1628 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )
اومد پيشم حالش خيلي عجيب بود فهميدم با بقيه فرق ميکنه


گفت : يه سوال دارم که خيلي جوابش برام مهمه


گفتم :چشم اگه جوابشو بدونم خوشحال ميشم بتونم کمکتون

کنم

گفت: من رفتني ام!

....
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: گوناگون , داستانک , متن زیبا , ,
:: برچسب‌ها: داستان , متن زیبا , متن زیبا درمورد خدا , داستانی در مورد خدا , خدا , مرگ , داستانی درمورد مرگ , زندگی , داستانی درمورد زندگی , متن زیبا درمورد مرگوزندگی ,
|
امتیاز مطلب : 8
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
:: ادامه مطلب ...
نزدیک ترین نقطه
شنبه 22 مهر 1391 ساعت 12:35 | بازدید : 1352 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

نزدیک ترین نقطه به خدا هیچ جای دوری نیست.

نزدیک ترین نقطه به خدانزدیک ترین لحظه به اوست،

وقتی حضورش را درست توی قلبت حس میکنی،

آنقدر نزدیک که نفست از شوق التهاب بند می آید.

آنقدر هیجان انگیزکه با هیجان هیچ تجربه ای قابل مقایسه نیست.

تجربه ای که باید طعمش را چشید .

اغلب درست همان لحظه که گمان می کنی در برهوت تنها ماندی،

درست همان جا که دلت سخت می خواهد او با تو حرف بزند،

همان لحظه كه آرزو داری دستان پر مهرش را بر سرت بکشد،

همان لحظه نورانی که ازشوق این معجزه دلت می خواهد

تاآخردنیا از ته دل وبا کل وجودت اشک شوق بریزی

وتا آخرین لحظه وجودت بباری .

نزدیک ترین لحظه به خدا می توانددر دل تاریک ترین شب

عمرناخواسته تو ویا در اوج بزرگ ترین شادی دلخواسته تو رخ دهد

,می تواند درست همین حالا باشد و زیباترین وقتی که می تواند

پیش بیایدهمان دمی است که برایش هیچ بهانه ای نداری. جایی که .....

www.matalebemazhabi.mihanblog.com

 

<<<بقیه در ادامه مطلب>>>

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: گوناگون , ,
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
:: ادامه مطلب ...
چگونه به خدا برسم؟؟
شنبه 22 مهر 1391 ساعت 12:33 | بازدید : 1182 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

 لوکاس راهب به همراه شاگردش از دهی میگذشت . پیرمردی از او پرسید : ای قدیس ، چگونه به خدا برسم ؟ لوکاس پاسخ داد : خوش بگذران و با شادی ات خدا را نیایش کن .و به راه خود ادامه دادند . کمی بعد به مرد جوانی برخوردند . مرد جوان پرسید : چه کنم تا به خدا برسم ؟ لوکاس گفت : زیاد خوش گذرانی نکن . وقتی جوان رفت ، شاگرد از استاد پرسید : بالخره معلوم نشد که باید خوش بگذرانیم یا نه :لوکاس پاسخ داد : (سیر و سلوک روحانی مثل گذشتن از یک پل بدون نرده است که روی یک دره کشیده شده باشد . اگر کسی بیش از حد به سمت راست کشیده شده باشد می گویم به طرف چپ برود و اگر بیش از حد به طرف چپ گرایش داشته باشد ، می گویم به سمت راست برود . این باعث می شود از راه منحرف نشویم و در دره سقوط نکنیم .)

www. sayehmah.parsiblog.com

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: ادبی , گوناگون , ,
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
قصاص در دنیا
شنبه 22 مهر 1391 ساعت 12:28 | بازدید : 1463 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

 روزی حضرت موسی از محلی عبور می کرد، به چشمه‌ای در کنار کوه رسید، با آب آن وضو گرفت و بالای کوه رفت تا نماز بخواند. در این موقع اسب‌سواری به آنجا رسید. برای آشامیدن آب از اسب فرود آمد و در موقع رفتن، کیسه پول خود را فراموش کرده و جا گذاشت و رفت.

بعد از او چوپانی رسید و کیسه را مشاهده کرد و آن را برداشت و رفت. پس از چوپان پیرمردی به چشمه آمد. آثار فقر و تنگدستی از ظاهرش آشکار بود. دسته هیزمی بر روی سر داشت، هیزم را یک طرف نهاده و برای استراحت کنار چشمه دراز کشید...........
 


<<<بقیه در ادامه مطلب>>>

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: ادبی , گوناگون , ,
|
امتیاز مطلب : 24
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
:: ادامه مطلب ...
نادانی فرعون
شنبه 22 مهر 1391 ساعت 12:26 | بازدید : 1285 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

 ابلیس وقتی نزد فرعون آمد 
وی خوشه ای انگور در دست داشت و تناول می کرد . 
ابلیس گفت : 
هیچکس تواند که این خوشه انگور تازه را خوشه مروارید خوشاب ساختن ؟
فرعون گفت : نه
ابلیس به لطایف سحر ، آن خوشه انگور را خوشه مروارید خوشاب ساخت . 
فرعون بسیار تعجب کرد و گفت : اینت استاد مردی که تویی ! 
ابلیس سیلیی بر گردن او زد و گفت : 
مرا با این استادی به بندگی حتی قبول نکردند ، 
تو با این حماقت ، دعوی خدایی چگونه می کنی ؟؟!!


از جوامع الحکایات و لوامع الروایات از محمد عوفی ( قرن ششم )

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: ادبی , گوناگون , ,
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
درویش و سلطان
جمعه 21 مهر 1391 ساعت 11:12 | بازدید : 1126 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

درویشی مجرد گوشه صحرایی نشسته بود.

پادشاهی بر او بگذشت ;

درویش _ از آنجا که فراغ ملک قناعت است _سر بر نیاورد

و التفات نکرد. سلطان _ از آنجا که سطوت سلطنت است _برنجید

و گفت:این طایفه خرقه پوشان امثال حیوانند

و اهلیت و آدمیت ندارند.وزیر نزدیکش آمد و گفت:

ای جوانمرد سلطان روی زمین بر تو گذز کرد ;

چرا خدمتی نکردی و شرط ادب به جای نیاوردی؟

گفت:سلطان را بگوی توقع خدمت از کسی دارد

که توقع نعمت از تو دارد و دیگر بدان که ملوک از

بهر پاس رعیت اند نه رعیت از بهر طاعت ملوک.

پادشه پاسبان درویش است.....گرچه رامش به فر دولت اوست

گوسپند از برای چوپان نیست...بلکه چوپان برای خدمت اوست

ملک را گفت درویش استوار آمد ; گفت:

از من تمنایی بکن.گفت:آن همی خواهم

که دگر باره زحمت من ندهی.گفت مرا پندی بده ; گفت:

دریاب کنون که نعمتت هست به دست

کاین دولت و ملک می رود دست به دست

 

گلستان سعدی

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: گوناگون , ,
|
امتیاز مطلب : 16
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
نامی دیگر برای خدا
جمعه 21 مهر 1391 ساعت 11:8 | بازدید : 1205 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

مردی رو به دوستش کرد :

 

 

-طوری درباره خدا صحبت می کنی که انگار شخصا او را می شناسی و حتی رنگ چشمهایش را هم می دانی . چه لزومی دارد چیزی را خلق کنی که به آن اعتقاد داشته باشی ؟ بدون این نمی شود زندگی کرد ؟ و او پاسخ داد :

 

 

 


 

 

- تو تصور می کنی که دنیا چه طور خلق شده ؟ می توانی معجزه ی زندگی را توجیه کنی ؟

 

 

 


 

 

مرد گفت : پیرامون ما همه چیز حاصل تصادف است . همه چیز اتفاقی است . دوستش گفت :

 

 

 


- درست است . پس تصادف نام دیگر " خدا " است .


 منبع :www.sayehmah.parsinlog.com
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: گوناگون , ,
|
امتیاز مطلب : 12
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
دوست داشتن...
سه شنبه 18 مهر 1391 ساعت 16:22 | بازدید : 1066 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

«میگویند آن گاه که یوسف در زندان بود، مردی به او گفت:

تو را دوست دارم.

یوسف گفت:

ای جوانمرد ! دوستی تو به چه کار من آید؟

از این دوستی مرا به بلا افکنی و خود نیز بلا بینی!

پدرم یعقوب، مرا دوست داشت و بر سر این دوستی،

او بیناییاش را از دست داد و من به چاه افتادم.

زلیخا ادعای دوستی من کرد و به سرزنش مصریان دچار شد

و من مدتها زندانی شدم. اینک! تو تنها خدا را دوست داشته باش،

تا نه بلا بینی و نه دردسر بیافرینی ».‬

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: گوناگون , ,
|
امتیاز مطلب : 12
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
صدایم کن...
جمعه 14 مهر 1391 ساعت 20:30 | بازدید : 1010 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

خدایا ...

 

فقط تو می دانی که در این شبهای پر تکرار چه آرزوها به سر دارم...

آرزو دارم که سر بر زانویت بگذارم ...

دیگر دنیایم بس است ...

دیگر گناهم بس است...

دیگر عذابم بس است...

خسته ام ...

خسته از نامهربانی این چرخ فلک ...

دستم را بگیر که دیگر طاقت ماندن ندارم...

صدایم کن ...

صدایم کن ...

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: گوناگون , ,
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
عشق واقعی...
جمعه 14 مهر 1391 ساعت 20:25 | بازدید : 1093 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )
شخصی دیوار خانه اش را برای نوسازی خراب می کرد.
 
خانه های ژاپنی دارای فضایی خالی بین دیوارهای چوبی هستند.
 
این شخص در حین خراب کردن دیوار در بین آن
 
مارمولکی را دید که میخی از بیرون به پایش فرو رفته بود.

دلش سوخت و یک لحظه کنجکاو شد. وقتی میخ را بررسی کرد
 
متعجب شد؛
 
این میخ ده سال پیش، هنگام ساختن خانه کوبیده شده بود!!!


چه اتفاقی افتاده؟


در یک قسمت تاریک بدون حرکت،

مارمولک ده سال در چنین موقعیتی زنده مانده!!!

چنین چیزی امکان ندارد و غیر قابل تصور است.


متحیر از این مساله کارش را تعطیل و مارمولک را مشاهده کرد.

در این مدت چکار می کرده؟ چگونه و چی می خورده؟


همانطور که به مارمولک نگاه می کرد یکدفعه مارمولکی دیگر،

 با غذایی در دهانش ظاهر شد!!!


مرد شدیدا منقلب شد.

ده سال مراقبت. چه عشقی! چه عشق قشنگی!!!


اگر موجود به این کوچکی بتواند عشقی به این بزرگی داشته باشد

پس تصور کنید ما تا چه حد می توانیم عاشق شویم.

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: گوناگون , ,
|
امتیاز مطلب : 19
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
داستان
چهار شنبه 12 مهر 1391 ساعت 16:57 | بازدید : 1632 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

ظهر یک روز سرد زمستانی ، وقتی پروین به خانه برگشت،

پشت در پاکت نامه ای را دید که نه تمبری داشت و نه مهر اداره ی پست روی آن بود.

فقط نام و آدرسش روی پاکت نوشته شده بود.

او با تعجب پاکت را باز کرد و نامه ی داخل ان را خواند:

" پروین عزیزم،

عصر امروز به خانه ی تو می ایم تا تو را ملاقات کنم .

با عشق ، خدا "

پروین همان طور که با دست های لرزان نامه را روی میز می گذاشت.

با خود فکر کرد که چرا خدا می خواهد او را ملاقات کند؟

او که آدم همی نبود. در همین فکرها بود که ناگهان کابینت خالی

آشپزخانه را به یاد آورد و با خود گفت:

: من که چیزی برای پذیرایی ندارم!". پس نگاهی به کیف پولش انداخت .

او فقط هزار و صد تومان داشت.

با این حال به سمت فروشگاه رفت و یک قرص نان فرانسوی

و دو بطری شیر خرید. وقتی از فروشگاه بیرون آمد،

برف به شدت در حال بارش بود و او عجله اشت تا زود به خانه برسد

و عصرانه را حاضر کند. در راه برگشت، زن و مرد فقیری را دید

که از سرما می لرزیدند. مرد فقیر به پروین گفت:"

خانم ، ما خانه و پولی نداریم.

بسیار سردمان است و گرسنه هستیم. ایا امکان دارد به ما کمکی کنید؟"

پروین جواب داد:

"متاسفم، من دیگر پولی ندارم و این نانها هم برای مهمانم خریده ام."

مرد گفت: " بسیار خوب خانم ، متشکرم"

و بعد دستش را روی شانه ی همسرش گذاشت و به حرکت ادامه دادند.

همان طور که مرد و زن فقیر در حال دور شدن بودند،

پروین درد شدیدی را در قلبش احساس کرد.

به سرعت دنبال آنها دوید: " اقا خواهش می کنم صبرکنید"

وقتی پروین به زن و مرد فقیر رسید، سبد غذا را به آنها داد

و بعد کتش را درآورد و روی شانه های زن انداخت.

مرد از او تشکر کرد و برایش دعا کرد.

وقتی پروین به خانه رسید یک لحظه ناراحت شد

چون خدا می خواست به ملاقاتش بیاید

و او دیگر چیزی برای پذیرایی از خدا نداشت.

همان طور که در را باز کرد ، پاکت نامه دیگری را روی زمین دید.

نامه را برداشت و باز کرد:

" پروین عزیز،

از پذیرایی خوب و کت زیبایت متشکرم،

با عشق ، خدا "

www.reza202.blogsky.com

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: گوناگون , ,
|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
خداهست؟
چهار شنبه 12 مهر 1391 ساعت 13:35 | بازدید : 1592 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

دانشجویی سر کلاس فلسفه نشسته بود.

موضوع درس درباره خدا بود.

"استاد پرسید: آیا در این کلاس کسی هست که صدای خدا را شنیده باشد؟


کسی پاسخنداد.


استاد دوباره پرسید: آیا در این کلاس کسی هست که خدا را لمس کرده باشد؟

دوباره کسی پاسخ نداد.


استاد برای سومین بار پرسید:آیا در این کلاس کسی هست که خدا را دیده باشد؟

برای سومین بار هم کسی پاسخ نداد.


استاد باقاطعیت گفت با این وصف خداوجود ندارد.


دانشجو به هیچ روی با استدلال استاد موافق نبود و اجازه خواست تاصحبت کند.


استاد پذیرفت.


دانشجو از جایش برخاست و از همکلاسی هایش پرسید :آیا در این کلاس کسی هست که صدای مغز استاد را شنیده باشد؟


همه سکوت کردند.


آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را لمس کرده باشد؟


همچنان کسی چیزینگفت.


آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را دیده باشد؟

وقتی برایسومین بار کسی پاسخی نداد،دانشجو چنین نتیجه گیری کرد که استادشان مغز ندارد!!!

 

http://forums.patoghu.com

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: گوناگون , داستانک , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستانی درمورد خدا , داستانی درمورد اثبات وجودخدا ,
|
امتیاز مطلب : 11
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
داستان
پنج شنبه 30 شهريور 1391 ساعت 15:40 | بازدید : 1488 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )
پشتش سنگين بود و جاده‌هاي دنيا طولاني.
 
مي دانست كه هميشه جز اندكي از بسيار را نخواهد رفت.
 
آهسته آهسته مي ‌خزيد، دشوار و كُند؛ و دورها هميشه دور بودند.
 
سنگ پشت تقديرش را دوست نمي ‌داشت و آن را چون اجباري بر دوش مي كشيد.
 
پرنده اي در آسمان پر زد، سبك بال... ؛
 
سنگ پشت رو به خدا كرد و گفت: اين عدل نيست، اين عدالت نيست.
 
كاش پُشتم را اين همه سنگين نمي كردي. من هيچ گاه نمي رسم.
 
هيچ گاه.
 
و در لاك‌ سنگي خود خزيد، به نيت نااميدي.
 
خدا سنگ پشت‌ را از روي زمين بلند كرد.
 
زمين را نشانش داد. كُره‌اي كوچك بود.
 
و گفت : نگاه كن، ابتدا و انتها ندارد... هيچ كس نمي رسد. چرا؟
 
 
چون رسيدني در كار نيست. فقط رفتن است.
 
حتي اگر اندكي. و هر بار كه مي‌روي، رسيده‌اي.
 
و باور كن آنچه بر دوش توست، تنها لاكي سنگي نيست،
 
تو پاره اي از هستي را بر دوش مي كشي؛ پاره اي از مرا.
 
خدا سنگ پشت را بر زمين گذاشت.
 
ديگر نه بارش سنگين بود و نه راه ها چندان دور.
 
سنگ پشت به راه افتاد و گفت: رفتن، حتي اگر اندكي؛
 
و پاره اي از «او» را با عشق بر دوش كشيد.
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: گوناگون , ,
|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
اشتباه فرشتگان
پنج شنبه 30 شهريور 1391 ساعت 15:23 | بازدید : 1163 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

درویشی به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده ميشود .


پس
از اندك زماني داد شيطان در مي آيد و رو به فرشتگان مي كند و مي گويد : جاسوس مي فرستيد به جهنم!؟

از روزي كه اين ادم به جهنم آمده مداوم در جهنم در گفتگو و بحث است و جهنميان را هدايت مي كند و...

حال سخن درويشي كه به جهنم رفته بود اين چنين است:

با چنان عشقي زندگي كن كه حتي بنا به تصادف اگر به جهنم افتادي

خود شيطان تو را

به بهشت باز گرداند

 

منبع : http://forum.irantrack.com/thread14494.html

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: گوناگون , ,
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
خانواده...
جمعه 17 شهريور 1391 ساعت 18:5 | بازدید : 1067 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

با مردی که در حال عبور بود برخورد کردم اووه!

معذرت میخوام. من هم معذرت میخوام. دقت نکردم ...

ما خیلی مؤدب بودیم ، من و این غریبه خداحافظی کردیم و به راهمان ادامه دادیم

اما در خانه با آنهایی که دوستشان داریم چطور رفتار می کنیم


کمی بعد ازآنروز،

در حال پختن شام بودم دخترم خیلی آرام کنارم ایستاد همینکه برگشتم

به اوخوردم و تقریبا انداختمش با اخم گفتم: ”اه ! ازسرراه برو کنار"

قلب کوچکش شکست و رفت

نفهمیدم که چقدر تند حرف زدم

وقتی توی رختخوابم بیدار بودم صدای آرام خدا در درونم گفت:

وقتی با یک غریبه برخورد میکنی ،

آداب معمول را رعایت میکنی اما با بچه ای که دوستش داری بد رفتار میکنی

برو به کف آشپزخانه نگاه کن. آنجا نزدیک در،

چند گل پیدا میکنی. آنها گلهایی هستند که او برایت آورده است.

خودش آنها را چیده. صورتی و زرد و آبی

آرام ایستاده بود که سورپرایزت بکنه

هرگز اشکهایی که چشمهای کوچیکشو پر کرده بود ندیدی

در این لحظه احساس حقارت کردم

اشکهایم سرازیر شدند. آرام رفتم و کنار تختش زانو زدم

بیدار شو کوچولو ، بیدار شو. اینا رو برای من چیدی؟

گفتم دخترم واقعاً متاسفم از رفتاری که امروز داشتم نمیبایست

اونطور سرت داد بکشم گفت:

اشکالی نداره من به هر حال دوستت دارم مامان

من هم دوستت دارم دخترم و گل ها رو هم دوست دارم مخصوصا آبیه رو

گفت: اونا رو کنار درخت پیدا کردم ورشون داشتم

چون مثل تو خوشگلن میدونستم دوستشون داری ، مخصوصا آبیه رو ...

آیا میدانید که اگر فردا بمیرید شرکتی که در آن کار میکنید

به آسانی در ظرف یک روز برای شما جانشینی می آورد؟

اما خانواده ای که به جا میگذارید تا آخر عمر فقدان شما را احساس خواهد کرد.

و به این فکر کنید که ما خود را وقف کارمیکنیم و نه خانواده مان

چه سرمایه گذاری نا عاقلانه ای! اینطور فکر نمیکنید؟!

به راستی کلمه "خانواده" یعنی چه ؟

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: گوناگون , ,
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
قضاوت
پنج شنبه 16 شهريور 1391 ساعت 23:26 | بازدید : 1822 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

پس از رسیدن یک تماس تلفنی برای یک عمل جراحی اورژانسی،

 پزشک با عجله راهی بیمارستان شد ،او پس از اینکه جواب تلفن را داد،

بلافاصله لباسهایش را عوض کرد و مستقیم وارد بخش جراحی شد .


.او پدر پسر را دید که در راهرو می رفت و می آمد و منتظر دکتر بود.

به محض دیدن دکتر، پدر داد زد: چرا اینقدر طول کشید تا بیایی؟

مگر نمیدانی زندگی پسر من در خطر است؟ مگر تو احساس مسئولیت نداری؟


پزشک لبخندی زد و گفت:

“متأسفم، من در بیمارستان نبودم و پس از دریافت تماس تلفنی،

هرچه سریعتر خودم را رساندم و اکنون،

امیدوارم شما آرام باشید تا من بتوانم کارم را انجام دهم “.



پدر با عصبانیت گفت:”آرام باشم؟!

اگر پسر خودت همین حالا توی همین اتاق بود آیا تو میتوانستی آرام بگیری؟

اگر پسر خودت همین حالا میمرد چکار میکردی؟”

پزشک دوباره لبخندی زد و پاسخ داد:

“من جوابی را که در کتاب مقدس انجیل گفته شده میگویم”

از خاک آمده ایم و به خاک باز می گردیم،

شفادهنده یکی از اسمهای خداوند است ،

پزشک نمیتواند عمر را افزایش دهد ،

برو و برای پسرت از خدا شفاعت بخواه ،

ما بهترین کارمان را انجام می دهیم به لطف و منت خدا .



پدر زمزمه کرد:

(نصیحت کردن دیگران وقتی خودمان در شرایط آنان نیستیم آسان است )



عمل جراحی چند ساعت طول کشید و بعد پزشک از اتاق عمل با

خوشحالی بیرون آمد ” خدا را شکر! پسر شما نجات پیدا کرد”


و بدون اینکه منتظر جواب پدر شود، با عجله و در
حالیکه بیمارستان را

ترک می کرد گفت :” اگر شما سؤالی دارید، از پرستار بپرسید”


پدر با دیدن پرستاری که چند لحظه پس از ترک پزشک دید گفت:

“چرا او اینقدر متکبر است؟ نمی توانست چند دقیقه صبر کند

تا من در مورد وضعیت پسرم ازش سؤال کنم؟”

پرستار درحالیکه اشک از چشمانش جاری بود پاسخ داد :

” پسرش دیروز در یک حادثه ی رانندگی مرد ،

وقتی ما با او برای عمل جراحی پسر تو تماس گرفتیم،

او در مراسم تدفین بود و اکنون که او جان پسر تو را نجات داد

با عجله اینجا را ترک کرد تا مراسم خاکسپاری پسرش را به اتمام برساند.”



هرگز کسی را قضاوت نکنید

چون شما هرگز نمیدانید زندگی آنان چگونه است

و چه بر آنان میگذرد

یا آنان در چه شرایطی هستند.‬

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: گوناگون , ,
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
اگر خود را به او بسپاری...
دو شنبه 30 مرداد 1391 ساعت 13:41 | بازدید : 998 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )


وقتی از همه تنها می شوی، تو را از خود لبریز می کند.

 

وقتی در هزارراه های زندگی سردرگم می شوی، او خود پازل های

پیچیده ی زندگی ات را به سادگی می چیند.

 

وقتی در قحطی نور؛ دنبال شمع سوخته ای می گردی،

او به دلت خورشید را می تاباند.

 

وقتی همه در اوج بی اویی می گریند، لبخند بر لب تو می آورد.

 

وقتی که گم شده ها در کوچه پس کوچه های دنیا سرگردانند،

دست تو را محکم می گیرد و در راه نگه می دارد.

 

وقتی دیگران بر دنیا عاشق می شوند، تو را بر خود عاشق می کند.

 

وقتی مردمان در پی جاه و مقام در صف های طولانی،

نماز جماعت تزویر می خوانند، به تو نماز فرادای عشق می آموزد.

 

وقتی همه ی صداهای اطرافت خاموش می شوند

او در نیلبک روحت می دمد و از تو آوای هستی می سازد.

آوایی که از آن دورها تو را می خواند. 

آوایی که تو را به نام  مقدس عشق می خواند.

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: گوناگون , ,
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
شب مهم
پنج شنبه 19 مرداد 1391 ساعت 17:27 | بازدید : 1565 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

   

من مطمئنم

که یک شبی هست که در آن جریان هستی عوض می شود

من مطمئنم

 

که یک شبی هست که  باید آسمانیان مرا سپید  بنگرند جون فرمان خداست

 

من مطمئنم

یک شبی هست که انسانها می توانند در ساحل زندگی قصری جدید بنا کنند

 

من مطمئنم

در آن شب خدا هست ولو تمام مادیون جهان اثبات کنند که نیست

 

من مطمئنم

شبی هست که در آن آدمها برای دیگران دعا خواهند کرد

 

من مطمئنم

که شبی هست که به اندازه Nبتوان ابدیت برای گناهان ما جا دارد تا دیگر برای پشت

کردن به خدا گناهان مان را بهانه نکنیم

 

من مطمئنم

که شبی هست که یک نفر از دوستانم دعا می کند و همه سود خواهیم برد

 

من مطمئنم

که یک شب هست که سرنوشت جهان عوض خواهد شد

 

من مطمئنم

که یک شب هست که سرنوشت هستی و مهستی و هر انسان پستی دگرگون می شود...

حالا می خواهی تواسم آن را بگذار... شب یلدا

یا شب والنتاین

یا شب قدر

مهم نیست ...مهم اینست که آن شب هست

من مطمئنم

 که آن شب هست!!!!! 

 

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: گوناگون , ,
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تعبیر عاشقانه از روزه
پنج شنبه 19 مرداد 1391 ساعت 17:13 | بازدید : 1180 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

 یه روز عاشق یه نفر می شی

براش به آب و آتیش می زنی

میری دنبال کاراش

صبح تا شب میدوی

شب میای خونه

خسته هم نیستی

یادت میاد وای نهار نخوردم

آب هم نخوردم

از اطرافت هم هیچی حالیت نیست...

چرا چون دنبال کار عزیز دلت بودی...

حالا

اگه روزه ات اینطوری شد اصلا نگران رمضان نیستی

نگران عزیز دلتی

که دلش رو به دس بیاری

این روزه روزه عشقه...خدا اینو می خواد....

منبع : takrim.blogfa.com

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: گوناگون , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
دکتر شریعتی...
چهار شنبه 4 مرداد 1391 ساعت 12:59 | بازدید : 1068 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

 چه قدر ایمان خوب است! چه بد می کنند که می کوشند تا

 انسان را از ایمان محروم کنند چه ستم کار مردمی هستند

این به ظاهر دوستان بشر ! دروغ می گویند ، دروغ ، نمی فهمند

و نمی خواهند ، نمی توانند بخواهند.


اگر ایمان نباشد زندگی تکیه گاهش چه باشد؟


اگر عشق نباشد زندگی را چه آتشی گرم کند ؟


اگر نیایش نباشد زندگی را به چه کار شایسته ای صرف توان کرد ؟


اگر انتظار مسیحی ، امام قائمی ، موعودی در دل نباشد ماندن برای چیست ؟


اگر میعادی نباشد رفتن چرا؟


اگر دیداری نباشد دیدن چه سود؟


و اگر بهشت نباشد صبر و تحمل زندگی دوزخ چرا؟

اگر ساحل آن رود مقدس نباشد بردباری در عطش از بهر چه؟


و من در شگفتم که آنها که می خواهند معبود را از هستی برگیرند

چگونه از انسان انتظار دارند تا در خلأ دم زند

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: گوناگون , ,
|
امتیاز مطلب : 9
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
چی می شد اگه خدا...
چهار شنبه 21 تير 1391 ساعت 19:19 | بازدید : 1084 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

چی می شد اگه خدا امروز وقت نداشت به ما برکت بده،

 

  چرا که ما وقت نکردیم دیروز از او تشکر کنیم.

 

چی می شد اگه خدا فردا دیگه ما را هدایت نمی کرد،

 

چون امروز اطاعتش نکردیم.

 

چی می شد اگه خدا امروز با ما همراه نبود،

 

چرا که دیروز قادر به درکش نبودیم.

 

چی می شد که دیگه شکوفا شدن گلی را نمی دیدیم،

 

چرا که وقتی خدا بارون فرستاده بود گله کردیم و شکر نکردیم.

 

چی می شد اگه خدا عشق و مراقبتش را از ما دریغ می کرد،

 

چرا که ما از محبت ورزیدن به دیگران دریغ کردیم.

 

چی می شد اگه خدا در خانه اش را می بست،

 

چرا که ما در قلب های خود را بسته بودیم.

 

چی می شد اگه خدا امروز به حرف هامون گوش نمی کرد،

 

چون دیروز به دستوراتش خوب عمل نکردیم.

 

چی می شد اگه خدا خواسته هایمان را بی پاسخ می گذاشت،

 

چون به یادش نبودیم.

 

تبیان

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: گوناگون , ,
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
دل ن.شته هایی برای خدا...
چهار شنبه 21 تير 1391 ساعت 19:14 | بازدید : 1088 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

از خدا پرسیدم: خدایا چطور می توان بهتر زندگی کرد؟

 

خدا جواب داد :گذشته ات را بدون هیچ تاسفی بپذیر،

 

با اعتماد زمان حالت را بگذران و بدون ترس برای آینده آماده شو .

 

ایمان را نگهدار و ترس را به گوشه ای انداز .

 

شک هایت را باور نکن وهیچگاه به باورهایت شک نکن .

 

زندگی شگفت انگیز است فقط اگر بدانید که چطور زندگی کنید

 

مهم این نیست که قشنگ باشی ، قشنگ این است که مهم باشی!

 

حتی برای یک نفر مهم نیست شیر باشی یا آهو  مهم این است

 

با تمام توان شروع به دویدن کنی کوچک باش و عاشق...

 

که عشق می داند آئین بزرگ کردنت را بگذارعشق خاصیت تو باشد

 

نه رابطه خاص تو باکسی

 

· موفقیت پیش رفتن است نه به نقطه ی پایان رسیدن

 

فرقى نمی کند گودال آب کوچکی باشی یا دریای بیکران...

 

زلال که باشی، آسمان در توست.

 

منبع((تبیان))


https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: گوناگون , ,
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
خدااز تو نخواهد پرسید...
یک شنبه 4 تير 1391 ساعت 13:31 | بازدید : 946 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

 

 خداوند از تو نخواهد پرسید پوست تو به چه رنگ بود
 
بلکه از تو خواهد پرسید که چگونه انسانی بودی؟
 
 خداوند از تو نخواهد پرسید که چه لباس‌هایی در کمد داشتی

بلکه از تو خواهد پرسید به چند نفر لباس پوشاندی؟
 
 خداوند از تو نخواهد پرسید زیربنای خانه ات چندمتر بود

بلکه از تو خواهد پرسید به چند نفر در خانه ات خوش آمد گفتی؟
 
 خداوند از تو نخواهد پرسید در چه منطقه ای زندگی می‌کردی

بلکه از تو خواهد پرسید چگونه با همسایگانت رفتار کردی؟
 
 خداوند از تو نخواهد پرسید چه تعداد دوست داشتی

بلکه از تو خواهد پرسید برای چندنفر دوست و رفیق بودی؟
 
 خداوند از تو نخواهد پرسید میزان درآمد تو چقدر بود

بلکه از تو خواهد پرسید آیا فقیری را دستگیری نمودی؟
 
 خداوند از تو نخواهد پرسید عنوان و مقام شغلی تو چه بود

بلکه از تو خواهد پرسید آیا سزاوار آن بودی وآن را به بهترین نحو انجام دادی؟
 
 خداوند از تو نخواهد پرسید که چه اتومبیلی سوار می‌شدی

بلکه از تو خواهد پرسید که چندنفر را که وسیله نقلیه نداشتند به مقصد رساندی؟
 
 خداوند از تو نخواهد پرسید چرا این قدر طول کشید تا به جست و جوی رستگاری بپردازی
بلکه با مهربانی تو را به جای دروازه های جهنم، به عمارت بهشتی خود خواهد برد.
 
 خداوند از تو نخواهد پرسید که چرا این مطلب را برای دوستانت نخواندی

بلکه خواهد پرسید آیا از خواندن آن برای دیگران در وجدان خود احساس شرمندگی می‌کردی؟
 
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: گوناگون , ,
|
امتیاز مطلب : 8
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
پاشو...
یک شنبه 24 ارديبهشت 1392 ساعت 1:5 | بازدید : 1534 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

 

 هروقت دلت گرفت؛ هروقت آسمون برات مثل هميشه آبي نبود؛
 
 
 
هر وقت احساس كردي داري زير بار مشكلات خُرد ميشي؛
 
هروقت حس كردي ديگه به درد هيچ كاري نمي‌خوري؛
 
هروقت حس كردي كه خيلي بي مصرف و پوچي،
 
هروقت حس كردي خيلي تنها شدي،
 
 
به اون بالا نگاه كن
 
ته دلت با اون خلوت كن. اوني كه هميشه همراهته، ولي تو نمي بينيش.
 
اوني كه هميشه مراقبته ولي تو بي خبري.
 
اوني كه طاقت نمياره تو يه گوشه غمگين بشيني.
 
 
 
اوني كه صفتش بخششه و سراسر صفاست.
 
به اوني فكر كن كه برات بارون مي‌فرسته تا تو زير بارون قدم بزني
 
و تازه بشي.
 
 
 
به اوني فكر كن كه هر روز رنگ آسمونو عوض مي‌كنه تا برات
 
يكنواخت نباشه
 
به اوني فكر كن كه نمي‌زاره تنها بموني.
 
از اون بخواه. فقط از اون كمك بگير.
 
به چيزهاي قشنگي كه برات هديه فرستاده فكر كن.
 
به پدر و مادر و دوستاي خوبت.
 
ببينم! چند وقته به چشماي مادر و پدرت خيره نشدي ؟
 
چند وقته كه صورتشونو نبوسيدي ؟
 
چند وقته كه صداشون نكردي ؟
 
چند وقته كه تنهايي رو خودت براي خودت ساختي ؟
 
 
بي حركت نشستي
 
كه چي بشه ؟
 
تا كي؟
 
 
 
تا خودت نخواي هيچوقت تغييري نمي‌كني
 
تا خودت نخواي كه بر مشكلات غلبه كني، هيچ كس نمي‌تونه كمكت كنه.
 
پاشو يه ياعلي بگو و آستين هاتو بالا بزن.
 
پاشو به دورو برت خوب نگاه كن.
 
اين‌همه قشنگي اينهمه زيبايي.
 
اين‌همه كساني كه مي‌توني حداقل تنهايي‌تو با اون‌ها قسمت كني اما تو نميخواي.
 
تو مي‌خواي فقط يه گوشه كز كني و بگي اين سرنوشت منه ؟
 
 
 
 
سرنوشت، توي دستاي من و توست، سر نوشت با همت خودمون رقم زده مي‌شه.
 
پاشو...
 
وقت داره ميگذره.
 
عمر رفته براي هيچ كس بر نگشته و براي تو هم هيچ وقت بر نميگرده.
 
به مشكلات نيشخند بزن قبل از اينكه توي چنگالش اسير بشي.
 
دستتو محكم به ريسماني كه خدابرات مي‌فرسته گره بزن.
 
نترس و برو جلو
 
هر وقت از هر چيز ترسيدي برو سمتش.
 
برو توي دلش . اينطوري ديگه ترس برات معني نداره.
 
فقط بجنب، وقت كمه.
 
اما اگه بخواي و همت كني، توي اين وقت كم خيلي هم وقت زياد مياري.
 
فقط پاشو، زودتر....
 
 
 
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: گوناگون , متن زیبا , ,
:: برچسب‌ها: متن , متن زیبا , خدا , خدایا , متن زیبا درباره ی تلاش , متنی درباره ی خدا , ,
|
امتیاز مطلب : 19
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
روزی برای زندگی...
جمعه 5 خرداد 1391 ساعت 1:15 | بازدید : 988 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

 

تقویمش پر شده بود و تنها دو روز ،تنها دو روز ِ  خط نخورده باقی مانده بود

پریشان شد ، اشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزها بیشتری از خدا بگیرد

داد زد ، بد و بیراه گفت و خدا سکوت کرد ...

جیغ زد و جار جنجال راه انداخت ، خدا سکوت کرد ...

اسمان و زمین را به هم ریخت،خدا سکوت کرد ...

کفر گفت و سجاده دور انداخت ، خدا سکوت کرد

دلش گرفت ، گریست و به سجاده افتاد

خدا سکوتش را شکست و گفت :

                        عزیزم ، اما یک

روز دیگر هم رفت

تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی

تنها یک روز دیگر باقیست ،بیا لااقل این یک روز را زندگی کن

لا به لای هق هقش گفت :

اما با یک روز ... چکار میتوان کرد ؟

خدا گفت :

       ان کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند گویی هزار سال زیسته است 

                 و ان که امروزش را در نمیابد هزار سال هم به کارش نمی اید

انگاه خدا سهم یک روز را در دستانش ریخت و گفت :

      حالا برو و یک روز زندگی کن

او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش میدرخشید

میترسید حرکت کند میترسید راه برود می ترسید زندگی از لابه لای انگشتانش بریزد...

قدری ایستاد بعد با خودش گفت:

وقتی فردایی ندارم نگه داشتن این زندگی چه فایده ای دارد .بگذار این یک مشت زندگی را مصرف کنم

ان وقت شروع به دویدن کرد

    زندگی را به سر و رویش پاشید

زندگی را نوشید

 و زندگی را بویید

چنان به وجد امد که دید میتواند تا ته دنیا بدود        

      میتواند بال بزند

            میتواند پا روی خورشید بگذارد

                میتواند ...

در ان روز اسمان خراشی بنا نکرد ، زمینی را مالک نشد ، مقامی را به دست نیاورد

اما در همان یک روز دست بر پوست درختی کشید    

    روی چمن خوابید

 کفش دوزکی را تماشا کرد

سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به انهایی که او را نمیشناختند سلام کرد

و برای انها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد

     او در همان یک روز اشتی کرد

   خندید

    سبک شد

      لذت برد

        سرشار شد

           بخشید

              عاشق شد

                 عبور کرد

                 و تمام شد

            او در همان یک روز زندگی کرد...

 

 

 

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: گوناگون , ,
|
امتیاز مطلب : 25
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7