عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



سلام ..ممنونم از نگاهتون..خوش اومدید... اگه دوست دارید مطالب مختلفی درباره ی طبیعت گردی، ساخت انواع کاردستی و کلی چیزای باحال دیگه اطلاعات کسب کنید خوشحال میشم به اینستاگرام ما سری بزنید قدمتونو روی چشم ما بذارید. @mahsano1372

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان تا خدا (نردبانی برای نزدیکی به خالق بی همتا) و آدرس takhoda.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار مطالب

:: کل مطالب : 538
:: کل نظرات : 393

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 2

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 411
:: باردید دیروز : 395
:: بازدید هفته : 2653
:: بازدید ماه : 5670
:: بازدید سال : 81054
:: بازدید کلی : 309645

RSS

Powered By
loxblog.Com

داستانک...
چهار شنبه 22 فروردين 1397 ساعت 18:32 | بازدید : 1348 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )
یکی از دانشجویانی که زیر نظر دکتر حسابی درس می خواند
 
پس از چند ترم رد شدن به دکتر حسابی گفت :
 
شما سه ترم است که من را از این درس رد می کنید
 
ولی من که نمی خواهم موشک هوا کنم
 
فقط می خواهم در روستا یک معلم شوم .
 
دکتر حسابی پاسخ داد :
 
شاید تو نخواهی موشک هوا کنی و فقط بخواهی معلم شوی قبول ،
 
اما تو نمی توانی به من تضمین دهی
 
که یکی از دانش آموزان تو در روستا ، نخواهد که موشک هوا کند!!
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستان_کوتاه , داستانک , داستان_آموزنده , خاطره ,
|
امتیاز مطلب : 356
|
تعداد امتیازدهندگان : 114
|
مجموع امتیاز : 114
انتخاب با خودته...
چهار شنبه 7 مهر 1395 ساعت 12:4 | بازدید : 1477 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )
 

 
از حکیمی پرسیدند:
 
چرا از کسی که اذیتت می کند انتقام نمی گیری؟
 
با خنده جواب داد:
 
آیا حکیمانه است سگی را که گازت گرفته را گاز بگیری .
 
میان پرواز تا پرتاب تفاوت از زمین تا آسمان است.
 
پرواز که کنی،
 
آنجا میرسی که خودت می‌خواهی .
 
پرتابت که کنند ،
 
آنجا می‌روی که آنان می‌خواهند .
 
پس پرواز را بیاموز...!
 
پرنده ای که "پرواز" بلد نیست ،
 
به "قفس" میگوید تقدیر.

 
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: ادبی , گوناگون , داستانک , متن زیبا , سخنان کوتاه , ,
|
امتیاز مطلب : 341
|
تعداد امتیازدهندگان : 109
|
مجموع امتیاز : 109
کبریت وجودتون نم نخوره...
چهار شنبه 7 مهر 1395 ساعت 11:39 | بازدید : 1413 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )
 

"مادربزرگم نظریه بسیار جالبی داشت.
 
می‌گفت هر یک از ما با یک قوطی کبریت
 
در وجودمان متولد می‌شویم اما خودمان قادر نیستیم
 
کبریت‌ها را روشن کنیم؛ همانطوری که دیدی برای
 
این کار محتاج اکسیژن و شمع هستیم. در این مورد،
 
به عنوان مثال اکسیژن از نفس کسی می‌آید که دوستش داریم؛
 
شمع می‌تواند هر نوع موسیقی، نوازش،
 
کلام یا صدایی باشد که یکی از چوب کبریت‌ها را مشتعل می‌کند…
 
آدمی باید به این کشف و شهود برسد
 
که چه عاملی آتش درونش را پیوسته شعله ور نگه می‌دارد…
 
خلاصهٔ کلام، آن آتش غذای روح است.
 
اگر کسی به موقع در نیابد که چه چیزی آتش درون را شعله ور می‌کند،
 
قوطی کبریت وجودش نم بر می‌دارد
 
و هیچ یک از چوب کبریت‌هایش هیچ وقت روشن نمی‌شود."

#لورا_اسکوئیول
از كتاب : 
مثل آب برای شکلات
 
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: ادبی , گوناگون , داستانک , ,
|
امتیاز مطلب : 9
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
داستانک...
سه شنبه 25 خرداد 1395 ساعت 10:29 | بازدید : 1522 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید

 آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟

برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند.

برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند.

شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی»

را راه بیان عشق می دانند.


در آن بین ، پسری برخاست

و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند،

داستان کوتاهی تعریف کرد:

یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند

طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند.

آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند.


یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود.

شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.

رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر،

جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند.

ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد.

همان لحظه، مرد زیست شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت.

بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید

و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید.

ببر رفت و زن زنده ماند.

داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.


راوی اما پرسید :

آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟

بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!

راوی جواب داد:

نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.

از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.››

قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد:

همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند

که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک

، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد.

این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان

عشق خود به مادرم و من بود

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستان کوتاه , داستانک , داستان عشق , عشق واقعی , ,
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
داستانک...
سه شنبه 25 خرداد 1395 ساعت 10:19 | بازدید : 1544 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

روزی لقمان به پسرش گفت:

امروز به تو سه پند می دهم که کامروا شوی.

اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری!

دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی!


و سوم اینکه در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی!

پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم

چطور من می توانم این کارها را انجام دهم؟

لقمان جواب داد:


اگر کمی دیر تر و کمتر غذا بخوری


هر غذایی که میخوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد.

اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی


در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهترین خوابگاه جهان است.

و اگر با مردم دوستی کنی و در قلب آنها جای گیری


آن گاه بهترین خانه های جهان مال توست

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستان کوتاه , داستانک , ,
|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
به شرط آنکه بخوابی...
پنج شنبه 22 بهمن 1394 ساعت 1:40 | بازدید : 1724 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )
چارلی چاپلین :
 
وقتی بچه بودم کنار مادرم می‌خوابیدم و
 
هرشب یک آرزو می‌کردم.
 
 مثلاً آرزو می‌کردم برایم اسباب بازی بخرد؛
 
می‌گفت «می‌خرم به شرط اینکه بخوابی.»
 
یا آرزو می‌کردم برم بزرگترین شهربازیِ دنیا؛
 
می‌گفت «می‌برمت به شرط اینکه بخوابی.»
 
یک شب پرسیدم «اگر بزرگ بشوم به آرزوهایم می‌رسم؟»
 
گفت «می‌رسی به شرط اینکه بخوابی.»
 
هر شب با خوشحالی می‌خوابیدم.
 
اِنقدر خوابیدم که بزرگ شدم و آرزوهایم کوچک شدند.
 
 دیشب مادرمو خواب دیدم؛ پرسید
 
«هنوز هم شب‌ها قبل از خواب به آرزوهایت فکر می‌کنی؟»
 
گفتم «شب‌ها نمی‌خوابم.» گفت «مگر چه آرزویی داری؟»
 
گفتم «تو اینجا باشی و هیچ آرزویی نداشته باشم.» 
 
گفت «سعی خودم را می‌کنم به خوابت بیایم
 
به شرط آنکه بخوابی.
 
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
قیمت تو چقدر است؟
چهار شنبه 21 بهمن 1394 ساعت 16:39 | بازدید : 1636 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )
 

گویند از مردی که صاحب گسترده‌ترین فروشگاه‌های زنجیره‌ای
 
در جهان است پرسیدند:
 
«راز موفقیت شما چه بوده؟»
 
او در پاسخ گفت :
 
"زادگاه من انگلستان است.
 
در خانواده‌ی فقیری به دنیا آمدم
 
و چون خود را به معنای واقعی فقیر می‌دیدم،
 
هیچ راهی به جز گدایی کردن نمی‌شناختم. 
 
روزی به طرف یک مرد متشخص رفتم
 
و مثل همیشه قیافه‌ای مظلوم و رقت‌بار به خود گرفتم
 
و از او درخواست پول کردم.
 
وی نگاهی به سراپای من انداخت و گفت:
 
به جای گدایی کردن بیا با هم معامله‌ای کنیم.
 
پرسیدم : چه معامله‌ای ...!؟
 
گفت: ساده است.
 
یک بند انگشت تو را به ده پوند می‌خرم.
 
 گفتم: عجب حرفی می‌زنید آقا،
 
یک بند انگشتم را به ده پوند بفروشم ...!؟
 
 - بیست پوند چطور است؟ 
 
 - شوخی می کنید؟! 
 
 - بر عکس، کاملا جدی می گویم.
 
 - جناب من گدا هستم، اما احمق نیستم.
 
 او هم‌چنان قیمت را بالا می‌برد تا به هزار پوند رسید. 
 
گفتم: اگر ده هزار پوند هم بدهید،
 
من به این معامله‌ی احمقانه راضی نخواهم شد.
 
 گفت: اگر یک بند انگشت تو بیش از ده هزار پوند می‌ارزد،
 
پس قیمت قلب تو چقدر است؟
 
در مورد قیمت چشم، گوش، مغز و پای خود چه می‌گویی؟
 
لابد همه‌ی وجودت را به چند میلیارد پوند هم نخواهی فروخت!؟
 
گفتم: بله، درست فهیمیده‌اید. 
 
گفت: عجیب است که تو یک ثروتمند حسابی هستی،
 
اما داری گدایی می‌کنی ...!
 
از خودت خجالت نمی‌کشی .!؟

گفته‌ی او همچون پتکی بود که بر ذهن خواب‌آلود من فرود آمد.
 
ناگهان بیدار شدم و گویی از نو به دنیا آمده‌ام
 
اما این بار مرد ثروتنمدی بودم
 
که ثروت خود را از معجزه‌ی تولد به دست آورده بود. 
 
از همان لحظه، گدایی کردن را کنار گذاشتم
 
و تصمیم گرفتم زندگی تازه‌ای را آغاز کنم ..."
 
 
 

   قصه ها  برای بیدار کردن ما نوشته شدند،
 
اما تمام عمر،  ما برای خوابیدن از آنها استفاده کردیم ...
 
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستان کوتاه , داستانک ,
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
داستانک....
چهار شنبه 3 تير 1394 ساعت 2:32 | بازدید : 2120 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )
ﺩﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺷﻬﺮﻫﺎﯼ ﮐﺎﻧﺎﺩﺍ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﯼ ﺭﺍ
 
ﺑﻪ ﺩﺍﺩﮔﺎﻩ ﺍﺣﻀﺎﺭ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺩﺯﺩﯾﺪﻥ ﻧﺎﻥ ..!
 
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﺶ ﺍﻋﺘﺮﺍﻑ ﮐﺮﺩ ﻭﻟﯽ ﮐﺎﺭ ﺧﻮﺩﺵ
 
ﺭﻭ ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﺗﻮﺟﯿﻪ ﮐﺮﺩ: ﺧﯿﻠﯽ ﮔﺮﺳﻨﻪ
 
ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺑﻮﺩ ﺑﻤﯿﺮﻡ ..!
 
ﻗﺎﺿﯽ ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﺧﻮﺩﺕ ﻣﯿﺪﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﺯﺩ ﻫﺴﺘﯽ
 
ﻭ ﻣﻦ ﺩﻩ ﺩﻻﺭ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺟﺮﯾﻤﻪ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩ ﻭ
 
ﻣﯿﺪﺍﻧﻢ ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻥ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﺁﻧﺮﺍ ﻧﺪﺍﺭﯼ ,
 
ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺗﻮ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﻣﯿﮑﻨﻢ ..!
 
ﺩﺭ ﺁﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﻤﻪ ﺳﮑﻮﺕ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺩﯾﺪﻧﺪ
 
ﮐﻪ ﻗﺎﺿﯽ ﺩﻩ ﺩﻻﺭ ﺍﺯ ﺟﯿﺐ ﺧﻮﺩ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩ ﻭ
 
ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﺮﺩ ﺑﺎﺑﺖ ﺣﮑﻢ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﺷﻮﺩ ..!
 
ﺳﭙﺲ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ ﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﮐﺴﺎﻧﯽ
 
ﮐﻪ ﺣﺎﺿﺮ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮔﻔﺖ: ﻫﻤﻪ ﺷﻤﺎ ﻣﺤﮑﻮﻡ ﻫﺴﺘﯿﺪ
 
ﻭ ﺑﺎﯾﺴﺘﯽ ﺩﻩ ﺩﻻﺭ ﺟﺮﯾﻤﻪ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﮐﻨﯿﺪ
 
ﭼﻮﻥ ﺩﺭ ﺷﻬﺮﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﻨﯿﺪ
 
ﮐﻪ ﻓﻘﯿﺮﯼ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﯾﮏ ﻧﺎﻥ ﺩﺯﺩﯼ ﮐﻨﺪ ..!
 
ﺩﺭ ﺍﻭﻥ ﺟﻠﺴﻪ ﺩﺍﺩﮔﺎﻩ 480 ﺩﻻﺭ ﺟﻤﻊ ﺷﺪ ،
 
ﻗﺎﺿﯽ ﺁﻧﺮﺍ ﺑﻪ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺑﺨﺸﯿﺪ ..!
 
همیشه به یاد گرسنگان باشید


https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
زندگی سلف سرویس
یک شنبه 25 بهمن 1393 ساعت 23:54 | بازدید : 2172 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

امت فاکس,نویسنده و فیلسوف معاصر ایرلندی,در اولین سفر خود به آمریکا


برای صرف غذا به رستورانی رفت.او در گوشه ای


به انتظار پیش خدمت نشست اما کسی به او توجه نمی کرد,


ازهمه بدتر افرادی که بعد از او واردشده بودند همگی مشغول خوردن بودند


.پس از چند دقیقه باناراحتی از مردی که برسرمیز مجاور نشسته بودپرسید


:من ۲۰دقیقه است که اینجانشسته ام ,چرا پیش خدمت به من توجه نمی کند


درحالی که همه مشغول خوردن هستند ومن در انتظار نشسته ام؟

مرد پاسخ داد


:اینجا سلف سرویس است,به انتهای رستوران بروید هرچه می خواهید


در سینی بگذارید پول آن را بپردازید و غذایتان رامیل کنید.

امت فاکس بعدها دراین خصوص نوشت:"احساس حماقت می کردم,


وقتی غذا راروی میز گذاشتم ناگهان به ذهنم رسیدکه زندگی هم در حکم سلف سرویس است,


همه نوع رخداد,فرصت,موقعیت,شادی وغم در برابر ما قرار دارد


.درحالی که اغلب ما بی حرکت روی صندلی خود چسبیده ایم


وآنچنان محو این هستیم که دیگران در بشقاب خود چه دارند


ودچار شگفتی شده ایم که او چراسهم بیشتری دارد!


وهرگز به نظر نمی رسد


خیلی ساده از جای خود برخیزیم وببینیم چه چیزهایی فراهم است.


سپس آنچه را می خواهیم برگزینیم...

 
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , سخنی از زبان بزرگان , ,
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
داستانک...
سه شنبه 9 ارديبهشت 1393 ساعت 1:2 | بازدید : 1939 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

پادشاه بزرگ یونان، الکساندر،

 پس از تسخیر کردن حکومت های پادشاهی بسیار،

در حال بازگشت به وطن خود بود.

در بین راه، بیمار شد و به مدت چند ماه بستری گردید.


با نزدیک شدن مرگ، الکساندر دریافت که چقدر پیروزی هایش،

سپاه بزرگش، شمشیرتیزش و همه ی ثروتش بی فایده بوده است.

او فرمانده هان ارتش را فرا خواند و ...

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستان کوتاه , داستانک , داستان آموزنده , داستان کوتاه آموزنده , مرگ , داستان زیبا درباره ی مرگ , ,
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
:: ادامه مطلب ...
داستانک...
چهار شنبه 28 اسفند 1392 ساعت 16:17 | بازدید : 10622 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

تنها بازمانده يك كشتی شكسته توسط جريان آب

به يك جزيره دورافتاده برده شد،

با بيقراری به درگاه خداوند دعا می‌كرد تا او را نجات بخشد،

ساعتها به اقيانوس چشم می‌دوخت،

تا شايد نشانی از كمك بيابد اما هيچ چيز به چشم نمی‌آمد.

سرآخر...
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستان کوتاه , داستانک , داستانی درباره ی خدا , خدا , خدایا , متن زیبا درباره ی خدا , داستان زیبا درباره ی حکمت خدا , حکمت خدا , داستان آموزنده ,
|
امتیاز مطلب : 35
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12
:: ادامه مطلب ...
داستانک...
جمعه 16 اسفند 1392 ساعت 11:49 | بازدید : 1069 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )
مرد ثروتمندی به کشیشی می‌گوید:
 
«نمی‌دانم چرا مردم مرا خسیس می‌پندارند.»
 
کشیش گفت:
 
«بگذار حکایت کوتاهی از یک گاو و یک خوک برایت نقل کنم.»
 
خوک روزی به گاو گفت:
 
«مردم از طبیعت آرام و چشمان حزن انگیز تو به نیکی سخن می‌گویند
 
و تصور می‌کنند تو خیلی بخشنده هستی
 
زیرا هر روز برایشان شیر و سرشیر می‌دهی.
 
اما در مورد من چی؟
 
من همه چیز خودم را به آنها می‌دهم،
 
از گوشت ران گرفته تا سینه ام را.
 
حتی از موی بدن من برس کفش و ماهوت پاک کن درست می‌کنند.
 
با وجود این کسی از من خوشش نمی‌آید. علتش چیست؟»
 
کشیش ادامه داد: «می‌دانی جواب گاو چه بود؟»
 
و خودش پاسخ داد:
 
«جوابش این بود: شاید علتش این باشد
 
که هر چه من می‌دهم در زمان حیاتم می‌دهم.»
 
 
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستانک , داستان کوتاه , داستان آموزنده , داستان زیبا , داستان زیبا درباره ی بخشندگی , بخشندگی ,
|
امتیاز مطلب : 8
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
داستانک...
جمعه 16 اسفند 1392 ساعت 11:41 | بازدید : 989 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )
پادشاهی بود که فقط یک چشم و یک پا داشت.
 
پادشاه به تمام نقاشان قلمرو خود دستور داد
 
تا یک پرتره زیبا از او نقاشی کنند.
 
اما هیچکدام نتوانستند؛
 
آنان چگونه می‌توانستند با وجود نقص در یک چشم و یک پای پادشاه،
 
نقاشی زیبایی از او بکشند؟
 
سرانجام یکی از نقاشان گفت که می‌تواند این کار را انجام دهد
 
و یک تصویر کلاسیک از پادشاه نقاشی کرد.
 
نقاشی او فوق‌العاده بود
 
و همه را غافلگیر کرد. او شاه را در حالتی نقاشی کرد
 
که یک شکار را مورد هدف قرار داده بود؛
 
نشانه‌گیری با یک چشم بسته و یک پای خم شده.
 
چرا ما نتوانیم از دیگران چنین تصاویری نقاشی کنیم؛
 
پنهان کردن نقاط ضعف و برجسته ساختن نقاط قوت آنان.
 
بی شک هر کدام ازما بهترین نقاشان زندگی هستیم
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستان کوتاه , داستانک , داستان زیبا , داستانی درباره ی نقاشی , داستان آموزنده , نقاشی , نقاشی پادشاه ,
|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
داستانک...
جمعه 16 اسفند 1392 ساعت 11:34 | بازدید : 987 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

 

مرد جوانی کنار نهر آب نشسته بود
 
و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود.
 
استادی از آنجا می‌گذشت.
 
او را دید و متوجه حالت پریشانش شد و کنارش نشست.
 
مرد جوان وقتی استاد را دید بی اختیار گفت:
 
«عجیب آشفته‌ام و همه چیز زندگی‌ام به هم ریخته است.
 
به شدت نیازمند آرامش هستم و نمی‌دانم
 
این آرامش را کجا پیدا کنم؟"»
 
استاد برگی از شاخه افتاده روی زمین کند
 
و آن را داخل نهر آب انداخت و گفت:
 
«به این برگ نگاه کن.
 
وقتی داخل آب می‌افتد خود را به جریان آن می‌سپارد
 
و با آن می‌رود.»
 
سپس استاد سنگی بزرگ را از کنار جوی آب برداشت
 
و داخل نهر انداخت.
 
سنگ به خاطر سنگینی‌اش داخل نهر فرو رفت
 
و در عمق آن کنار بقیه سنگ ها قرار گرفت.
 
استاد گفت: «این سنگ را هم که دیدی.
 
به خاطر سنگینی‌اش توانست بر نیروی جریان آب غلبه کند
 
و در عمق نهر قرار گیرد.
 
حال تو به من بگو آیا آرامش سنگ را می‌خواهی
 
یا آرامش برگ را؟»
 
 
 
مرد جوان مات و متحیر به استاد نگاه کرد و گفت:
 
«اما برگ که آرام نیست.
 
او با هر افت و خیز آب نهر بالا و پائین می‌رود
 
و الان معلوم نیست کجاست!؟ لااقل سنگ می‌داند کجا ایستاده
 
و با وجودی که در بالا و اطرافش آب جریان دارد
 
اما محکم ایستاده و تکان نمی‌خورد.
 
من آرامش سنگ را ترجیح می دهم!»
 
استاد لبخندی زد و گفت:
 
«پس چرا از جریان‌های مخالف و ناملایمات جاری زندگی‌ات می‌نالی؟
 
اگر آرامش سنگ را برگزیده‌ای پس تاب ناملایمات را هم داشته باش
 
و محکم هر جایی که هستی آرام و قرار خود را از دست مده.»
 
استاد این را گفت و بلند شد تا برود.
 
مرد جوان که آرام شده بود نفس عمیقی کشید
 
و از جا برخاست و مسافتی با استاد همراه شد.
 
چند دقیقه که گذشت موقع خداحافظی، مرد جوان از استاد پرسید:
 
«شما اگر جای من بودید آرامش سنگ را انتخاب می‌کردید
 
یا آرامش برگ را؟»
 
استاد لبخندی زد و گفت:
 
«من در تمام زندگی‌ام، با اطمینان به خالق رودخانه هستی،
 
خودم را به جریان زندگی سپرده‌ام و چون می‌دانم
 
در آغوش رودخانه‌ای هستم
 
که همه ذرات آن نشان از حضور یار دارد
 
از افت و خیزهایش هرگز دل‌آشوب نمی‌شوم.
 
من آرامش برگ را می‌پسندم.»
 
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستان زیبا , داستان زیبا درباره ی آرامش , داستان آموزنده , داستانک , داستان کوتاه ,
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
داستانک...
چهار شنبه 30 بهمن 1392 ساعت 10:36 | بازدید : 983 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

در نزدیکی ده ملا مکان مرتفعی بود که شبها باد می آمد

و فوق العاده سرد میشد.دوستان ملا گفتند:


 ملا اگر بتوانی یک شب تا صبح بدون آنکه از آتشی استفاده کنی

در آن تپه بمانی ,ما یک سور به تو می دهیم

و گرنه توباید یک مهمانی مفصل به همه ما بدهی.


 ملا قبول کرد,شب در آنجا رفت وتا صبح به خود پیچید

و سرما را تحمل کرد و صبح که آمد گفت:


 من برنده... شدم و باید به من سور دهید.گفتند:


 ملا از هیچ آتشی استفاده نکردی؟ملا گفت:


 نه ,فقط در یکی از دهات اطراف یک پنجره روشن بود

و معلوم بود شمعی در آنجا روشن است.دوستان گفتند:


 همان آتش تورا گرم کرده و بنابراین شرط را باختی و باید مهمانی بدهی.


 ملا قبول کردو گفت:


 فلان روز ناهار به منزل ما بیایید.دوستان یکی یکی آمدند,

اما نشانی از ناهار نبود گفتند ملا ,انگار نهاری در کار نیست.ملا گفت:


 چرا ولی هنوز آماده نشده,دو سه ساعت دیگه هم گذشت باز ناهار حاضر نبود.

ملا گفت:آب هنوز جوش نیامده که برنج را درونش بریزم.

دوستان به آشبزخانه رفتند ببیننند چگونه آب به جوش نمی آید.

دیدند ملا یک دیگ بزرگ به طاق آویزان کرده

دو متر پایین تر یک شمع کوچک زیر دیگ نهاده.گفتند:

 ملا این شمع کوچک نمی تواند از فاصله دو متری دیگ به این بزرگی را گرم کند .

ملا گقت:


 چطور از فاصله چند کیلومتری می توانست مرا روی تپه گرم کند؟

شما بنشینید تا آب جوش بیاید و غذا آماده شود.


 با همان متری که دیگران را اندازه گیری میکنید اندازه گیری می شوید

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستان کوتاه , داستان زیبا ,
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
داستانک...
یک شنبه 20 بهمن 1392 ساعت 12:13 | بازدید : 912 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

زاهدی کیسه ای گندم نزد آسیابان برد.

آسیابان گندم او را در کنار سایر کیسه ها گذاشت تا به نوبت آرد کند.
 
زاهد گفت: «اگر گندم مرا زودتر آرد نکنی دعا می کنم خرت سنگ بشود».
 
آسیابان گفت: «تو که چنین مستجاب الدعوه هستی دعا کن گندمت آرد بشود.»

 

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
داستانک...
سه شنبه 8 بهمن 1392 ساعت 16:3 | بازدید : 1233 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

 

 

می گویند روزی شیطان تصمیم گرفت که از کار خود دست بکشد،

بنابراین اعلام کرد که می خواهد ابزارش را به قیمتی مناسب به فروش بگذارد.

پس وسایل کارش را به نمایش گذاشت...

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
:: ادامه مطلب ...
داستانک...
سه شنبه 8 بهمن 1392 ساعت 13:39 | بازدید : 962 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

یک روز صبح «بودا» در بین شاگردانش نشسته بود

 که مردی به جمع آنان نزدیک شد و پرسید:


آیا خدا وجود دارد؟


«بودا» پاسخ داد:


بله، خدا وجود دارد.


بعد از ناهار سروکله‌ی مرد دیگری پیدا شد که پرسید:


آیا خدا وجود دارد؟


«بودا» پاسخ داد:


نه، خدا وجود ندارد.


اواخر روز مرد سومی همین سؤال را از «بودا» پرسید.

پاسخ بودا به او چنین بود:


خودت باید این را برای خودت روشن کنی.


یکی از شاگردان گفت:


استاد این منطقی نیست.

شما چطور می‌توانید به یک سؤال سه جواب بدهید؟


بودا که به روشن‌بینی رسیده بود، پاسخ داد:


چون آنان سه شخص مختلف بودند

و هرکس از راه خودش به خدا می‌رسد:

عده‌ای با اطمینان، عده‌ای با انکار و عده‌ای با تردید.

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستان کوتاه , داستان زیبا , داستانی درباره ی رسیدن به خدا , داستان زیبا درباره ی رسیدن به خدا , داستانی زیبا درباره ی بودا , بودا ,
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
داستانک...
شنبه 28 دی 1392 ساعت 15:58 | بازدید : 1107 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

پدر بزرگم میگفت:‍‌«زندگی عجیب کوتاه است.

حالا که گذشته را بیاد می آورم،زندگی به نظرم چنان فشرده می آید

که مثلا نمی فهمم چطور ممکن است جوانی تصمیم بگیرد

با اسبش به دهکده ی بعدی برود،

امانترسد که مبادا-قطع نظر از اتفاقات بد-مدت زمان

همین زندگی عادی و خوش و خرم،کفایت چنین سفری را نکند.»

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: فرانتس کافکا , داستان کوتاه , داستانک , داستان , داستان کوتاه ازفرانتس کافکا ,
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
داستانک...
شنبه 28 دی 1392 ساعت 15:15 | بازدید : 961 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

صدفی به صدف مجاورش گفت:


در درونم درد بزرگی احساس میکنم ،


دردی سنگین که سخت مرا می رنجاند.


صدف دیگر با راحتی و تکبر گفت:


ستایش از آن آسمان ها و دریاهاست.


من در درونم هیچ دردی احساس نمیکنم.


ظاهر و باطنم خوب و سلامت است.


در همان لحظه خرچنگ آبی از کنارشان عبور کرد و سخنانشان را شنید.


به آن که ظاهر و باطنش خوب و سلامت بود گفت:


آری ! تو خوب و سلامت هستی اما دردی که همسایه ات

 

در درونش احساس میکند مرواریدی است که زیبایی آن بی حد و اندازه است.

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: پائولو کوئلیو , داستان , داستان کوتاه , داستان کوتاه از پائولو کوئلیو ,
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
داستانک...
شنبه 28 دی 1392 ساعت 14:59 | بازدید : 1555 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )
حضرت سلیمان (ع) از پیامبرانی بودند
 
 
که خداوند او را بر جن وانس و...مسلط نموده بود.
 
 
روزی چند نفر از اصحاب خود را همراه یکی از جنهای بزرگ وگردنکش فرستاد،
 
 
تا چند ساعتی به میان مردم بروند وگردش کنند وسپس بازگردند
 
 
وبه اصحاب فرمود :در این سیر وسیاحت هر چه را از جن شنیدید
 
 
به خاطر بسپارید و وقتی نزد من آمدید برای من بیان کنید.
 
 
 
آنها همراه آن جن سرکش حرکت کردند تا به بازار رسیدند
 
 
وامور زیر را از آن جن دیدند:
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستان زیبا , داستانک , داستان کوتاه , داستان زیبا درباره ی حضرت سلیمان , حضرت سلیمان ,
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
:: ادامه مطلب ...
شازده کوچولو...
پنج شنبه 26 دی 1392 ساعت 20:38 | بازدید : 819 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

روباه گفت:سلام

شازده کوچولو مودبانه گفت:سلام

شازده کوچولو گفت:بیا با من بازی کن. نمی دانی چقدر دلم گرفته است!

روباه گفت: نمی توانم با تو بازی کنم، آخرهنوز کسی مرا اهلی نکرده است.

شازده کوچولو گفت:من دنبال دوست می گردم. اهلی کردن یعنی چه؟

روباه گفت: "اهلی کردن" چیز بسیار فراموش شده ای است,یعنی "علاقه ایجاد کردن..."

-علاقه ایجاد کردن؟

روباه گفت : البته , تو برای من هنوز پسر بچه ای بیش نیستی

مثل صدها هزار پسر بچه ی دیگر, و من نیازی به تو ندارم تو هم نیازی به من نداری.

من نیز برای تو روباهی هستم شبیه صدها هزار روباه دیگر.

ولی تو اگر مرا اهلی کنی هر دو به هم نیازمند خواهیم شد.

تو برای من در عالم همتا نخواهی داشت و من برای تو در دنیا یگانه خواهم بود...

شازده کوچولو گفت: کم کم دارم می فهمم...گلی هست...

و من گمان میکنم که آن گل مرا اهلی کرده است...

تو اگر مرا اهلی کنی زندگی من همچون خورشید روشن خواهد شد.

من با صدای پایی آشنا خواهم شد که با صدای پاهای دیگر فرق خواهد داشت.

صدای پاهای دیگر مرا به سوراخ فرو خواهد برد ولی صدای پای تو

همچون نغمه ی موسیقی مرا از لانه بیرون خواهد کشید.بعلاوه,خوب نگاه کن ؛

آن گندمزارها را در آن پایین می بینی؟ من نان نمی خورم.

به همین دلیل گندم برای من چیز بی فایده ای است و گندمزار مرا به یاد چیزی نمی اندازد،

و لی این جای تاسف است.

اما تو موهای طلایی داری.وچقدر خوب خواهد شد آن وقت که مرا اهلی کرده باشی ؛

چون گندم که به رنگ طلاست مرا به یاد تو خواهد انداخت.

آن وقت من صدای وزیدن باد را در گندمزار دوست خواهم داشت.

روباه ساکت شد و مدت زیادی به شازده کوچولو نگاه کرد.

آخر گفت : بیزحمت...مرا اهلی کن!

شازده کوچولو در جواب گفت:خیلی دلم می خواهد ولی زیاد وقت ندارم.

من باید دوستانی پیدا کنم و خیلی چیزها هست که باید بشناسم.

روباه گفت هیچ چیز را تا اهلی نکنند نمی توان شناخت.

آدم ها دیگر وقت شناختن هیچ چیز را ندارند

آنها چیزهای ساخته و پرداخته از دکان میخرند,اما چون کاسبی نیست که دوست بفروشد

آدم ها بی دوست و آشنا مانده اند.

تو اگر دوست می خواهی مرا اهلی کن!

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: واسه مخاطبی که نمیدونه خاصه , , , ,
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
داستانک...
شنبه 14 دی 1392 ساعت 17:14 | بازدید : 945 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

 

گویند روزی پادشاهی این سوال برایش پیش می آید
 
و میخواهد بداند که نجس ترین چیزها در دنیای خاکی چیست
 
. برای همین کار وزیرش را مامور میکند که برود
 
و این نجس ترین نجس ترینها را پیدا کند
 
و در صورتی که آنرا پیدا کن
 
د و یا هر کسی که بداند تمام تخت و تاجش را به او بدهد
 
وزیر هم عازم سفر میشود
 
و پس از یکسال جستجو و پرس و جو از افراد مختلف
 
به این نتیجه رسید که با توجه به حرفها و صحبتهای مردم
 
باید پاسخ همین مدفوع آدمیزاد اشرف باشد و عازم دیار خود میشود
 
در نزدیکی های شهر چوپانی را میبیند و به خود میگوید بگذار
 
از او هم سوال کنم شاید جواب تازه ای داشت
 
بعد از صحبت با چوپان او به وزیر میگوید من جواب را میدانم
 
اما یک شرط دارد و وزیر نشنیده شرط را میپذیرد
 
چوپان هم میگوید تو باید مدفوع خودت را بخوری
 
وزیر آنچنان عصبانی میشود که میخواهد چوپان را بکشد
 
ولی چوپان به او میگوید تو میتوانی من را بکشی
 
اما مطمئن باش پاسخی که پیدا کرده ای غلط است
 
تو اینکار را بکن اگر جواب قانع کننده ای نشنیدی من رابکش
 
خلاصه وزیر به خاطر رسیدن به تاج و تخت هم که شده قبول میکند
 
و آن کار را انجام میدهد سپس چوپان به او میگوید
 
کثیف ترین و نجس ترین چیزها طمع است
 
که تو به خاطرش حاضر شدی آنچه را فکر میکردی نجس ترین است بخوری
 
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستان کوتاه , داستانک , داستان آموزنده ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
داستانک...
پنج شنبه 12 دی 1392 ساعت 16:48 | بازدید : 979 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

 

چوپان بيچاره خودش را كشت كه آن بز چالاك از آن جوي آب بپرد نشد كه نشد.
 
او مي‌دانست پريدن اين بز از جوي آب همان و پريدن يك گله گوسفند
 
و بز به دنبال آن همان.عرض جوي آب قدري نبود كه حيواني چون نتواند از آن بگذرد...
 
نه چوبي كه برتن و بدنش مي‌زد سودي بخشيد و نه فريادهاي چوپان بخت برگشته.
 
پيرمرد دنيا ديده‌اي از آن جا مي‌گذشت وقتي ماجرا را ديد پيش آمد
 
و گفت من چاره كار را مي‌دانم. آنگاه چوب دستي خود را در جوي آب فرو برد
 
و آبزلال جوي را گل آلود كرد. بز به محض آنكه آب جوي را ديد از سر آن پريد
 
و در پي او تمام گله پريد.
...چوپان مات و مبهوت ماند. اين چه كاري بود و چه تأثيري داشت؟
 
پيرمرد كه آثار بهت و حيرت را در چهره چوپان جوان مي‌ديد گفت:
 
تعجبي ندارد تا خودش را در جوي آب مي‌ديد حاضر نبود پا روي خويش بگذارد
 
آب را كه گل كردم ديگر خودش را نديد و از جوي پريد.
 
و من فهميدم اين كه حيواني بيش نيست پا بر سر خويش نمي‌گذارد
 
و خود را نمي‌شكند چه رسد به انسان كه بتي ساخته است از خويش
 
و گاهي آن را مي‌پرستد
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستان کوتاه , داستانک , داستان آموزنده ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
داستانک
شنبه 16 آذر 1392 ساعت 14:45 | بازدید : 1376 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )
فردی چند گردو به بهلول داد و گفت:
 
«بشکن و بخور و برای من دعا کن.»
 
بهلول گردوها را شکست ولی دعا نکرد.
 
آن مرد گفت:
 
«گردوها را می‌خوری نوش جان، ولی من صدای دعای تو را نشنیدم!»
 
 
بهلول گفت:
 
«مطمئن باش اگر در راه خدا داده‌ای،
 
خدا خودش صدای شکستن گردوها را شنیده است!»
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستان زیبا , داستان کوتاه , داستانک ,
|
امتیاز مطلب : 37
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13
داستانک
شنبه 16 آذر 1392 ساعت 14:41 | بازدید : 1107 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )
ظهر یکی از روزهای رمضان بود.
 
حسین بن منصور حلاج همیشه برای جزامی‌ها غذا می‌برد
 
و آن روز هم داشت از خرابه‌ای که بیماران جزامی آنجا زندگی می‌کردند می‌گذشت.
 
جزامی ها داشتند ناهار می‌خوردند.
 
ناهار که چه، ته‌مانده‌ی غذاهای دیگران و چیزهایی که در آشغال‌ها پیدا کرده بودند
 
و چند تکه نان. یکی از جزامی‌ها بلند میشه به حلاج می‌گوید: «بفرما ناهار!»
 
حلاج می‌پرسد: «مزاحم نیستم؟»
 
می‌گویند: «نه، بفرما.»
 
حسین حلاج پای سفره جزامی‌ها می‌نشیند.
 
یکی از جزامی‌ها می‌پرسد:
 
«تو چطور که از ما نمی ترسی.
 
دوستان تو حتی چندش‌شان می‌شود از کنار ما رد شوند، ولی تو الان...؟»
 
حلاج می‌گوید:
 
«خب آنان الان روزه هستند برای همین این جا نمی‌آیند تا دلشان هوس غذا نکند.»
 
می‌پرسند: «پس تو که این همه عارفی و خداپرستی، چرا روزه نیستی؟»
 
می‌گوید: «نشد امروز روزه بگیرم…»
 
حلاج دست به غذاها می‌برد و چند لقمه می‌خورد،
 
درست از همون غذاهایی که جزامی‌ها به آنها دست زده بودند.
 
چند لقمه که می‌خورد، بلند می‌شود و تشکر می‌کند و می‌رود.
 
موقع افطار حلاج لقمه‌ای در دهان می‌گذارد و می‌گوید:
 
«خدایا روزه من را قبول کن.»
 
یکی از دوستاش می‌گوید:
 
«ولی ما تو را دیدیم که داشتی با جزامی‌ها ناهار می‌خوردی!»
 
حسین حلاج در جوابش می‌گوید: «او خداست. روزه‌ی من برای خداست.
 
او می‌داند که من آن چند لقمه غذا را از روی گرسنگی و هوس نخوردم.
 
دل بنده‌اش را می‌شکستم، روزه‌ام باطل می‌شد یا با خوردن چند لقمه غذا؟»
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستان زیبا , داستان کوتاه ,
|
امتیاز مطلب : 9
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
داستانک...
جمعه 8 آذر 1392 ساعت 3:20 | بازدید : 1059 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

 

 

در قرون وسطی، کشیشان بهشت را به مردم می‌فروختند

 
و مردم نادان هم با پرداخت هر مقدار پولی قسمتی از بهشت را از آن خود می‌کردند.
 
فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج می‌برد،
 
دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از انجام این کار احمقانه باز دارد،
 
تا اینکه فکری به سرش زد. به کلیسا رفت و به کشیش مسئول فروش بهشت گفت:
 
«قیمت جهنم چقدر است؟»
 
 
کشیش تعجب کرد و گفت: «جهنم؟!»
 
 
 
مرد دانا گفت: «بله جهنم.»
 
 
کشیش بدون هیچ فکری گفت: «۳ سکه.»
 
 
مرد سراسیمه مبلغ را پرداخت کرد و گفت: «لطفا سند جهنم را هم بدهید.»
 
 
کشیش روی کاغذ پاره‌ای نوشت: «سند جهنم»
 
 
مرد با خوشحالی آن را گرفت از کلیسا خارج شد.
 
 
سپس به میدان اصلی شهر رفت و فریاد زد: «من تمام جهنم را خریدم،
 
 
این هم سند آن است. دیگر لازم نیست بهشت را بخرید
 
 
چون من هیچ کس را داخل جهنم راه نمی‌دهم!»


 

 

 

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستانک , داستان کوتاه , داستان آمونده ,
|
امتیاز مطلب : 27
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
داستانک...
جمعه 8 آذر 1392 ساعت 3:12 | بازدید : 992 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

 


 

 

چند قورباغه از جنگلی عبور می‌کردند که ناگهان دو تا از آنها

 
به داخل گودال عمیقی افتادند. بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند
 
و وقتی دیدند که گودال چقدر عمیق است به آن دو قورباغه گفتند:
 
«که دیگر چاره‌ای نیست، شما به زودی خواهید مرد.»
 
 
دو قورباغه این حرفها را نشنیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند
 
که از گودال بیرون بپرند. اما قورباغه‌های دیگر مدام می‌گفتند
 
که دست از تلاش بردارند چون نمی‌توانند از گودال خارج شوند
 
و خیلی زود خواهند مرد. بالاخره یکی از دو قورباغه تسلیم گفته‌های
 
دیگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت. سر انجام به داخل گودال پرت شد و مرد.
 
اما قورباغه دیگر با تمام توان برای بیرون آمدن از گودال تلاش می‌کرد.
 
هر چه بقیه قورباغه ها فریاد می‌زدند که تلاش بیشتر فایده‌ای ندارد
 
او مصمم‌تر می‌شد تا اینکه بالاخره از گودال خارج شد.
 
وقتی بیرون آمد بقیه قورباغه ها از او پرسیدند: «مگر تو حرف‌های ما را نمی‌شنیدی؟»
 
 
معلوم شد که قورباغه ناشنواست. در واقع او در تمام مدت فکر می کرد که دیگران او را تشویق می کنند.

 

 

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستانک , داستان کوتاه , داستان آمونده ,
|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
داستانک...
جمعه 8 آذر 1392 ساعت 3:8 | بازدید : 984 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

 

مردی از راه فروش روغن ثروتی کلان اندوخته بود و به خاطر حرصی که داشت

 
همیشه به غلام خود می‌گفت در وقت خرید روغن، هر دو انگشت سبابه را به دور
 
پیمانه بگذارد تا روغن بیشتری برداشته شود و برعکس در وقت فروختن،
 
آن دو انگشت را درون پیمانه بگذارد تا روغن کمتری داده شود.
 
هر چه غلام او را از این کار بر حذر می‌داشت مرد توجه نمی‌کرد
 
تا این که روزی هزار خیک روغن خرید و برای فروش آنها را بار کشتی کرد
 
تا در شهر دیگری بفروشد. وقتی کشتی به میان دریا رسید، دریا توفانی شد.
 
ناخدا فرمان داد تمام بارها را به دریا بریزند تا کشتی سبک شود
 
و مسافران از خطر غرق شدن برهند. آن مرد از ترس جان،
 
خیک‌ها را یکی یکی به دریا می‌انداخت.
 
در این حال غلام گفت: «ارباب انگشت انگشت مبر تا خیک خیک نریزی.»


 

 

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستانک , داستان کوته , داستان آمونده ,
|
امتیاز مطلب : 14
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
کاهی...
دو شنبه 8 مهر 1392 ساعت 17:38 | بازدید : 1150 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

از مترسکی پرسیدم: آیا از تنها ماندن در این مزرعه بیزار نشده ای؟


پاسخم داد: در ترساندن دیگران برای من لذت به یاد ماندنی است.


پس من از کار خود راضی هستم و هرگز از آن بیزار نمی شوم!


اندکی اندیشیدم و سپس گفتم:


راست گفتی!

 

من نیز چنین لذتی را تجربه کرده بودم!

 

گفت: تو اشتباه می کنی!


زیرا کسی نمی تواند چنین لذتی را ببرد


مگر آنکه درونش مانند من با کاه پر شده باشد!!!

 

 

جبران خلیل جبران

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , سخنی از زبان بزرگان , ,
:: برچسب‌ها: متن , متن زیبا , مترسک , لذت , داستان , داستان کوتاه , داستانک , جبران خلیل جبران , متن زیبا از جبران خلیل جبران , ,
|
امتیاز مطلب : 14
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
حسرت...
دو شنبه 8 مهر 1392 ساعت 17:22 | بازدید : 1196 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

حسرت را آن هنگام دیدم که کودکی...

 

به نان نوشته شده در کتابش خیره مانده بود

 

و پس از اندک زمان گذر ثانیه ها به هنگامه ی خواب

 

در آسمان با ستاره ها نانوایی باز کرده بود

 

و به بچه هایی که با حسرتدر صف نان بودند

 

نان هدیه می کرد...

 

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: متن , متن زیبا , متن آموزنده , داستا , داستان کوتاه , داستانک , نان , متن کوتاه , متن کوتاه درباره یحسرت , متن زیبا درباره ی حسرت , حسرت , ,
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
داستانک...
سه شنبه 5 شهريور 1392 ساعت 18:1 | بازدید : 1127 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

گفتم: لعنت بر شيطان ...

 

شیطان ظاهر شد در حالی که لبخندی بر لب داشت . 
 
پرسيدم:چرا مي خندي؟
 
پاسخ داد: از حماقت تو خنده ام مي گيرد
 
پرسيدم:مگر چه كرده ام؟
 
گفت: مرا لعنت مي كني در حالي كه هيچ بدي در حق تو نكرده ام
 
با تعجب سوال کردم ...
 
.
.
پس چرا زمين مي خورم؟! 
 
جواب داد: نفس تو مانند اسبي است كه آن را رام نكرده اي،
 
نفس تو هنوز وحشي است؛ تو را زمين مي زند. 
 
پرسيدم:پس تو چه كاره اي؟
 
پاسخ داد: هر وقت سواري آموختي،
 
براي رم دادن اسب تو خواهم آمد فعلاً برو سواري بياموز...
 
 
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستان کوتاه , داستان زیبا درباره یانسان , داستان زیبا درباره ی شیطان , داستان زیبا درباره ی نفس انسان , نفس , ,
|
امتیاز مطلب : 12
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
داستانک...
سه شنبه 5 شهريور 1392 ساعت 17:37 | بازدید : 953 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

 

جغد به خدا گفت : 

آدم هایت من و آوازهایم را دوست ندارند...
 
و خدا گفت : 
 
آوازهای تو بوی دل کندن میدهند 
 
و آدم ها عاشق دل بستن اند..
 
دل بستن به هر چیز کوچک و بزرگ..
 
تو مرغ تماشا و اندیشه ای !! 
 
و آنکه می بیند و می اندیشد به هیچ چیز دل نمیبندد ..
 
دل نبستن سخت ترین و قشنگ ترین کار دنیاست ..
 
اما تو بخوان و همیشه بخوان که 
 
آواز تو "حقیقت" است 
 
و طعم " حقیقت" ...................."بسیار تلخ"
 
 
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستان کوتاه , داستانک , داستان کوتاه درباره ی خدا , خخدا , خدایا , پروردگار , داستان زیبا درباره ی جغد , جغد , صحبت جغد با خدا , داستان زیبا درباره ی حقیقت , حقیقت تلخ , ,
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تکیه گاه...
چهار شنبه 30 مرداد 1392 ساعت 22:59 | بازدید : 1699 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

 برادران يوسـف وقتـي مي‌خواسـتند يوسف را به چـاه بيفکنند ،

 

يوسف لبـخندي زد . . .

 

يهودا (يکي از برادران) پرسيد: چـرا خنديدي ؟

 

اينجا که جاي خـنده نيـست . . . !

 

يوسـف گفت: روزي در فکر بودم . . .

 

چگونه کسـي مي‌تواند به من اظهار دشـمني کند . . .

 

 با اينکه برادران نيرومندي دارم . . . !

 

اينک خداوند همين برادران را بر من مسلط کرد ،

 

تا بدانم که نبايد به هيچ بنده اي تکيه کرد . . .

 

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: متن , متن زیبا , متن کوتاه , متن زیبا درباره ی بندگی , تکیه گاه , تکیه به خدا , تکیه بر خدا , داستان , داستانک , داستان کوتاه , داستان حضرت یوسف , حضرت یوسف ,
|
امتیاز مطلب : 18
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
داستانک...
پنج شنبه 24 مرداد 1392 ساعت 1:16 | بازدید : 1051 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

 

در میان بنی اسرائیل عابدی بود.

 

وی را گفتند:« فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند»

 

عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند.

 

ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد،

 

و گفت:« ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!»

 

عابد گفت:« نه، بریدن درخت اولویت دارد» مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند.

 

عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست.

 

ابلیس در این میان گفت:

 

«دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی

 

و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد،

 

تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن

 

و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است»

 

؛ عابد با خود گفت :

 

« راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم»

 

و برگشت.

 

بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت.

 

روز دوم دو دینار دید و برگرفت. روز سوم هیچ نبود.

 

خشمگین شد و تبر برگرفت. باز در همان نقطه، ابلیس پیش آمد و گفت:

 

«کجا؟»

 

عابد گفت:«تا آن درخت برکنم»؛

 

گفت«دروغ است، به خدا هرگز نتوانی کند» در جنگ آمدند.

 

ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست!

 

عابد گفت: « دست بدار تا برگردم.

 

اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟»

 

ابلیس گفت:« آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد،

 

که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛

 

ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی»

 

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستان کوتاه , داستانک , داستان زیبا , داتانی زیبا درباره ی خدا , داستانی درباره ی خدا , داستانی زیبا درباره ی شیطان , داستانی درباره ی شیطان , داستانی درباره ی قدرت خدا , داستانی زیبا درباره ی حکمته خدا , داستانی زیبا , خدا , خدایا , ,
|
امتیاز مطلب : 29
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9
داستانک...
سه شنبه 22 مرداد 1392 ساعت 20:51 | بازدید : 1029 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

 

جهانگردی به دهکده ای رفت تا زاهد معروفی را زیارت کند

 

و دید که زاهد در اتاقی ساده زندگی می کند. اتاق پر از کتاب بود

 

و غیر از آن فقط میز و نیمکتی دیده می شد.



جهانگرد پرسید: لوازم منزلتان کجاست؟!!!

 

زاهد گفت: مال تو کجاست؟



جهانگرد گفت:من اینجا مسافرم.



زاهد گفت: من هم...

 

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستانک , داستان زیبا , داستان زیبا درباره ی خدا , داستان زیبا درباره ی انسان , داستانی زیبا درباره ی سفر , مسافر , مسافر دنیا , ,
|
امتیاز مطلب : 13
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
داستانک...
دو شنبه 27 خرداد 1392 ساعت 13:0 | بازدید : 1026 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

 

 

زنی هنگام بیرون آمدن از خانه،

 

سه پیرمرد با ریش های بلند سفید را دید که جلوی در نشسته اند

 

زن گفت: هر چه فکر می کنم شما را نمی شناسم؛

 

اما باید گرسنه باشید. لطفا بیایید تو و چیزی بخورید

 

آنها پرسیدند: آیا همسرت در خانه است؟ زن گفت: نه

 

... آنها گفتند: پس ما نمی توانیم بیاییم

 

غروب، وقتی مرد به خانه آمد،

 

زنش برای او تعریف کرد که چه اتفاقی افتاده است

 

مرد گفت: برو به آنها بگو من خانه هستم و دعوتشان کن

 

زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد.

 

اما آنها گفتند: ما نمی توانیم باهمدیگر وارد خانه بشویم

 

زن پرسید: چرا؟

 

یکی از پیرمردها در حالی که به دوست دیگرش اشاره می کرد،

 

گفت: اسم این ثروت است و سپس به پیرمرد دیگر رو کرد و گفت:

 

این یکی موفقیت و اسم من هم عشق.

 

برو به همسرت بگو که فقط یکی از ما را برای حضور در خانه انتخاب کند

 

زن رفت و آنچه را که اتفاق افتاده بود برای همسرش تعریف کرد

 

شوهر خوشحال شد و گفت: چه خوب! این یک موقعیت عالیست.

 

ثروت را دعوت می کنیم. بگذار بیاید و خانه را لبریز کند

 

زن که با انتخاب شوهرش مخالف بود، گفت: عزیزم!

 

چرا موفقیت را دعوت نکنیم

 

دختر خانواده که از آن سوی خانه به حرفهای آنها گوش می داد،

 

نزدیک آمد و پیشنهاد داد: بهتر نیست عشق را دعوت کنیم

 

تا خانه را از وجود خود پر کند

 

شوهر به همسرش گفت: بگذار به حرف دخترمان گوش کنیم

 

پس برو و عشق را دعوت کن

 

زن بیرون رفت و به پیرمردها گفت: آن که نامش عشق است،

 

بیاید و مهمان ما شود

 

در حالی که عشق قدم زنان به سوی خانه می رفت،

 

دو پیرمرد دیگر هم دنبال او راه افتادند

 

زن با تعجب به ثروت و موفقیت گفت: من فقط عشق را دعوت کردم

 

، شما چرا می آیید؟ این بار پیرمردها با  همپاسخ دادند:

 

اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت کرده بودید،

 

دو تای دیگر بیرون می ماندند، اما شما عشق رادعوت کردید،

 

هر کجا او برود، ما هم با او می رویم...

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستانک , داستان کوتاه , داستان زیبا , داستان زیبا درباره ی عشق , عشق , داستان کوتاه درباره ی عشق , ,
|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
داستانک...
چهار شنبه 22 خرداد 1392 ساعت 9:47 | بازدید : 1056 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

سیرت پادشاهسعدی


آورده اند که انوشیروان عادل در شکارگاهی صید کباب کرده بود

 

و نمک نبود. غلامی را به روستا فرستاد تا نمک حاصل کند.

 

گفت: زینهار تا نمک به قیمت بستانی تا رسمی نشود و دیه خراب نشود.

 

گفتند : این قدر چه خلل کند؟

 

گفت: بنیاد ظلم در جهان اول اندک بوده است

 

و به مزید هرکس بدین درجه رسیده است.


اگر زباغ رعیت مَلک خورد سیبی برآورند غلامان او درخت از بیخ


به پنج بیضه که سلطان ستم روا دارد زنند لشکریان هزار مرغ به سیخ

 

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستانک , داستان کوتاه , داستان زیبا , داستانی درباره ی ظلم , حکایتی از سعدی , سعدی , داستان انوشروان عادل , داستان زیبا درباره ی عدل , عادل , ظلم , ظالم ,
|
امتیاز مطلب : 11
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
بال هایت را کجا گذاشتی ؟
دو شنبه 6 خرداد 1392 ساعت 1:43 | بازدید : 1164 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )


پرنده بر شانه های انسان نشست .

 

انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت : اما من درخت نیستم .

 

تو نمی توانی روی شانه ی من آشیانه بسازی.


پرنده گفت : من فرق درخت ها و آدم ها را خوب می دانم .

 

اما گاهی پرنده ها و انسان ها را اشتباه می گیرم .


انسان خندید و به نظرش این بزرگ ترین اشتباه ممکن بود .


پرنده گفت : راستی ، چرا پر زدن را کنار گذاشتی ؟


انسان منظور پرنده را نفهمید ، اما باز هم خندید .


پرنده گفت : نمی دانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است .

 

انسان دیگر نخندید . انگار ته ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد .

 

چیزی که نمی دانست چیست . شاید یک آبی دور ، یک اوج دوست داشتنی .


پرنده گفت : غیر از تو پرنده های دیگری را هم می شناسم

 

که پر زدن از یادشان رفته است .

 

درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است ،

 

اما اگر تمرین نکند فراموشش می شود .


پرنده این را گفت و پر زد . انسان رد پرنده را دنبال کرد

 

تا این که چشمش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد

 

 

روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش آسمان بود

 

و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد .


آن وقت خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت :

 

یادت می آید تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم ؟

 

زمین و آسمان هر دو برای تو بود . اما تو آسمان را ندیدی .


راستی عزیزم ، بال هایت را کجا گذاشتی ؟


انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد .

 

آن گاه سر در آغوش خدا گذاشت و گریست !!!!!

https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستانک , داستان زیبا , داستانی بسیار زیبا , داستان کوتاه , داستان کوتاه زیبا , داستان درباره ی خدا , داستانی زیبا درباره ی خدا , داستان کوتاه درباره ی خدا , داستان کوتاه زیبا درباره ی خدا , خدا , خدایا , خداوند , پروردگار , داستانی درباره ی انسان , داستانی زیبا , حرف زند خدا با انسان , داستان پرنده , داستان بال , بال هایت را کجا گذاشتی , ,
|
امتیاز مطلب : 13
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
داستانک...
یک شنبه 5 خرداد 1392 ساعت 1:26 | بازدید : 1077 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )


آورده اند که روزى یکى از بزرگان به سفر حج مى رفت .

 

نامش عبد الجبار بود و هزار دینار طلا در کمر داشت…

 

چون به کوفه رسید، قافله دو سه روزى از حرکت باز ایستاد.

 

عبد الجبار براى تفرج و سیاحت ، گرد محله هاى کوفه بر آمد.

 

از قضا به خرابه اى رسید.


زنى را دید که در خرابه مى گردد و چیزى مى جوید.

 

در گوشه مرغک مردارى افتاده بود، آن را به زیر لباس کشید و رفت…!


عبد الجبار با خود گفت : بى گمان این زن نیازمند است

 

و نیاز خود را پنهان مى دارد. در پى زن رفت تا از حالش آگاه گردد.


چون زن به خانه رسید، کودکان دور او را گرفتند که اى مادر!

 

براى ما چه آورده اى که از گرسنگى هلاک شدیم !


مادر گفت : عزیزان من ! غم مخورید که برایتان مرغکى آورده ام

 

و هم اکنون آن را بریان مى کنم .


عبد الجبار که این را شنید، گریست

 

و از همسایگان احوال وى را باز پرسید.


گفتند: سیده اى است زن عبدالله بن زیاد علوى ،

 

که شوهرش را حجاج ملعون کشته اند .


او کودکان یتیم دارد و بزرگوارى خاندان رسالت نمى گذارد

 

که از کسى چیزى طلب کند.


عبد الجبار با خود گفت : اگر حج مى خواهى ، این جاست .


بى درنگ آن هزار دینار را از میان باز و به زن داد و آن سال

 

در کوفه ماند و به سقایى مشغول شد


هنگامى که حاجیان از مکه باز گشتند، وى به پیشواز آنها رفت .

 

مردى در پیش قافله بر شترى نشسته بود و مى آمد.


چون چشمش بر عبد الجبار افتاد، خود را از شتر به زیر انداخت گفت

 

: اى جوانمرد! از آن روزى که در سرزمین عرفات ،

 

ده هزار دینار به من وام داده اى ، تو را مى جویم .

 

اکنون بیا و ده هزار دینارت را بستان !


عبد الجبار، دینارها را گرفت و حیران ماند و خواست که از
آن شخص

 

حقیقت حال را بپرسد که وى به میان جمعیت رفت و از نظرش ناپدید شد.


در این هنگام آوازى شنید که : اى عبد الجبار!

 

هزار دینارت را ده هزار دادیم و فرشته اى به صورت تو آفریدیم

 

که برایت حج گزارد و تا زنده باشى ، هر سال حجى در پرونده

 

عملت مى نویسیم ، تا بدانى که هیچ نیکوکارى بر درگاه ما تباه نمى گردد

 



https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04

:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستان آموزنده , داستان زیبا , داستان کوتاه , داستان کوتاه در مورد خدا , داستان زیبا درمورد خدا , داستانی در مورد خدا , در مورد حکمت خدا , داستانی درباره ی زندگی , داستانی درباره ی زندگی منصفانه , داستانی درباره ی حج , داستانی درباره ی روزی رسانی خدا , حج , حج واقعی , داستانی بسیار زیبا , داستانی درباره ی پاداش عمل , داستان واقعی , ,
|
امتیاز مطلب : 14
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 6 صفحه بعد