داستانک...


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



سلام ..ممنونم از نگاهتون..خوش اومدید... اگه دوست دارید مطالب مختلفی درباره ی طبیعت گردی، ساخت انواع کاردستی و کلی چیزای باحال دیگه اطلاعات کسب کنید خوشحال میشم به اینستاگرام ما سری بزنید قدمتونو روی چشم ما بذارید. @mahsano1372

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان تا خدا (نردبانی برای نزدیکی به خالق بی همتا) و آدرس takhoda.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار مطالب

:: کل مطالب : 538
:: کل نظرات : 393

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 2

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 716
:: باردید دیروز : 20
:: بازدید هفته : 778
:: بازدید ماه : 3795
:: بازدید سال : 79179
:: بازدید کلی : 307770

RSS

Powered By
loxblog.Com

داستانک...
شنبه 21 ارديبهشت 1392 ساعت 18:17 | بازدید : 1995 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

 روزی حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود ،

 

نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را باخود به طرف دریا

 

حمل می کرد .سلیمان (ع) همچنان به او نگاه می کرد که دید

 

او نزدیک آب رسید.در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا

 

بیرون آورد و دهانش را گشود ، مورچه به داخل دهان او وارد شد ،

 

و قورباغه به درون آب رفت.

 

سلیمان مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت زده فکر می کرد

 

، ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود

 

، آن مورچه آز دهان او بیرون آمد، ولی دانه ی گندم را همراه خود نداشت .


سلیمان(ع) آن مورچه را طلبید و سرگذشت او را پرسید.


مورچه گفت : " ای پیامبر خدا در قعر این دریا سنگی تو خالی وجود دارد

 

و کرمی در درون آن زندگی می کند . خداوند آن را در آنجا آفرید

 

او نمی تواند از آنجا خارج شود و من روزی او را حمل می کنم .

 

خداوند این قورباغه را مامور کرده مرا درون آب دریا به سوی آن

 

کرم حمل کرده و ببرد .


این قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است می برد

 

و دهانش را به درگاه آن سوراخ می گذارد من از دهان او بیرون آمده

 

و خود را به آن کرم می رسانم و دانه گندم را نزد او می گذارم

 

و سپس باز می گردم وبه دهان همان قورباغه که در انتظار من است

 

وارد می شود او در میان آب شناوری کرده مرا به بیرون آب دریا

 

می آورد و دهانش را باز می کند ومن از دهان او خارج میشوم ."


سلیمان به مورچه گفت :

 

(( وقتی که دانه گندم را برای آن کرم میبری آیا سخنی از او شنیده ای ؟ ))


مورچه گفت آری او می گوید :


ای خدایی که رزق و روزی مرا درون این سنگ در قعر این دریا

 

فراموش نمی کنی رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش نکن




:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستان آموزنده , داستان زیبا , داستان کوتاه , داستان کوتاه در مورد خدا , داستان زیبا درمورد خدا , داستانی در مورد خدا , در مورد حکمت خدا , داستانی درباره ی زندگی , داستانی درباره ی حضرت سلیمان , مورچه و حضرت سلیمان , داستان کرم , کرم , داستان آموزنده , داستانی آموزنده درباره ی روزی رسانی خدا ,
|
امتیاز مطلب : 16
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

/weblog/file/img/m.jpg
سید شهاب الدین ابوترابی در تاریخ : 1393/1/22/takhoda - - گفته است :
سلام وبلاگ خوبی دارین تبریک وتشکر


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: