داستانک...


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



سلام ..ممنونم از نگاهتون..خوش اومدید... اگه دوست دارید مطالب مختلفی درباره ی طبیعت گردی، ساخت انواع کاردستی و کلی چیزای باحال دیگه اطلاعات کسب کنید خوشحال میشم به اینستاگرام ما سری بزنید قدمتونو روی چشم ما بذارید. @mahsano1372

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان تا خدا (نردبانی برای نزدیکی به خالق بی همتا) و آدرس takhoda.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار مطالب

:: کل مطالب : 538
:: کل نظرات : 393

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 2

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 1435
:: باردید دیروز : 695
:: بازدید هفته : 1435
:: بازدید ماه : 7389
:: بازدید سال : 82773
:: بازدید کلی : 311364

RSS

Powered By
loxblog.Com

داستانک...
سه شنبه 24 ارديبهشت 1392 ساعت 11:30 | بازدید : 1213 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

 پسر کوچولو به مادر خود گفت:مادر داری به کجا می روی؟

 

مادر گفت:عزیزم  بازیگری معروف که از محبوبیت زیادی

 

برخوردار است به شهر ما آمده است.این طلایی ترین فرصتی است

 

که می توانم او را ببینم وبا او حرف بزنم،خیلی زود برمیگردم.

 

اگر او وقت آن را داشته باشد که با من حرف بزند چه محشری می شود

.

و در حالی که لبخندی حاکی از شادی به لب داشت

 

با فرزندش خداحافظی کرد....

 

حدود نیم ساعت بعد مادرش با عصبانیت به خانه برگشت.

 

پسر به مادرش گفت:مادر چرا چهره ی پریشانی داری؟

 

آیا بازیگر محبوبت را ملاقات کردی؟

 

مادر با لحنی از خستگی و عصبانیت گفت:من و جمعیت زیادی

 

از مردم بسیار منتظر ماندیم اما به ما خبر رساندند

 

که او نیم ساعت است که این شهر را ترک کرده است.

 

ای کاش خدا شهرت و محبوبیتی را که به این بازیگر داده است

 

به ما داده بود.کودک پس از شنیدن حرف های مادر به اتاق خود

 

رفت ولباس های خود رابیرون آورد و گفت:مادر آماده شو

 

با هم به جایی برویم من می توانم این آرزوی تو را برآورده کنم.

 

اما مادر اعتنایی نکرد و گفت:این شوخی ها چیست

 

او بیش از نیم ساعت است که این شهر را ترک کرده است.

 

حرف های تو چه معنی ای میدهد؟

 

پسر ملتمسانه گفت:مادرم خواهش می کنم به من اعتماد کن،

 

فقط با من بیا.مادر نیز علیرغم میل باطنی خود درخواست

 

فرزند خود را پذیرفت زیرا او را بسیار دوست می داشت.

 

بنابراین آن دو به بیرون از خانه رفتند.

 

    پس از چندی قدم زدن پسر به مادرش گفت:رسیدیم.

 

در حالی که به عبادتگاه بزرگ شهر اشاره می کرد.

 

مادر که از این کار فرزندش بسیار دلخور شده بود

 

با صدایی پر از خشم گفت:من به تو گفتم که الان وقت شوخی نیست

 

.این رفتار تو اصلا زیبا نبود.

 

    کودک جواب داد:مادر تو در سخنان خود دقیقا این جمله را گفتی

 

که ای کاش خدا شهرتی و محبوبیتی را که به این بازیگر داده است

 

به ما داده بود پس آیا افتخاری از این بزرگ تر است

 

که با کسی که این شهرت و محبوبیت را داده است

 

نه آن کسی که آن را دریافت کرده است حرف بزنی؟

 

    آیا سخن گفتن با خدا لذت بخش تر از آن نیست

 

که با آن بازیگر محبوب حرف بزنی؟

 

وقتی خدا همیشه در دسترس ماست پس چه نیاز به بنده ی خدا.

 

مادر هیچ نگفت و خاموش ماند.




:: برچسب‌ها: داستان , داستانک , داستان کوتاه , داستان کوتاه درباره ی خدا , داستانی زیبا درباره ی سخن گفتن با خدا , خدا , خدایا , داستان زیبا , داستان کوتاه زیبا , داستان کوتاه درباره ی خدا , خداوند , پروردگار ,
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: