برادران يوسـف وقتـي ميخواسـتند يوسف را به چـاه بيفکنند ،
يوسف لبـخندي زد . . .
يهودا (يکي از برادران) پرسيد: چـرا خنديدي ؟
اينجا که جاي خـنده نيـست . . . !
يوسـف گفت: روزي در فکر بودم . . .
چگونه کسـي ميتواند به من اظهار دشـمني کند . . .
با اينکه برادران نيرومندي دارم . . . !
اينک خداوند همين برادران را بر من مسلط کرد ،
تا بدانم که نبايد به هيچ بنده اي تکيه کرد . . .
:: موضوعات مرتبط:
داستانک ,
,
:: برچسبها:
متن ,
متن زیبا ,
متن کوتاه ,
متن زیبا درباره ی بندگی ,
تکیه گاه ,
تکیه به خدا ,
تکیه بر خدا ,
داستان ,
داستانک ,
داستان کوتاه ,
داستان حضرت یوسف ,
حضرت یوسف ,
|
امتیاز مطلب : 18
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6