پدر بزرگم میگفت:«زندگی عجیب کوتاه است.
حالا که گذشته را بیاد می آورم،زندگی به نظرم چنان فشرده می آید
که مثلا نمی فهمم چطور ممکن است جوانی تصمیم بگیرد
با اسبش به دهکده ی بعدی برود،
امانترسد که مبادا-قطع نظر از اتفاقات بد-مدت زمان
همین زندگی عادی و خوش و خرم،کفایت چنین سفری را نکند.»
:: موضوعات مرتبط:
داستانک ,
,
:: برچسبها:
فرانتس کافکا ,
داستان کوتاه ,
داستانک ,
داستان ,
داستان کوتاه ازفرانتس کافکا ,
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1