|
|
|
|
|
یک شنبه 20 اسفند 1391 ساعت 19:9 |
بازدید : 1157 |
نوشته شده به دست مهسا |
( نظرات )
روزی مردی جان خود را به خطر انداخت
تا جان پسر بچه ای را که در دریا در حال غرق شدن بود نجات دهد.
اوضاع آنقدر خطرناک بود که همه فکر می کردند
هر دوی آنها غرق می شوند. و اگر غرق نشوند
حتما در بین صخره ها تکه تکه خواهند شد.
ولی آن مرد با تلاش فراوان پسر بچه را نجات داد.
آن مرد خسته و زخمی پسرک را...
به نزدیک ترین صخره رساند.
و خود هم از آن بالا رفت.
بعد از مدتی که هر دو آرامتر شدند.
پسر بچه رو به مرد کرد و گفت:
«از اینکه به خاطر نجات من جان خودت را به خطر انداختی متشکرم»
مرد در جواب گفت: «احتیاجی به تشکر نیست.
فقط سعی کن طوری زندگی کنی که زندگیت ارزش نجات دادن را داشته باشد
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04
:: موضوعات مرتبط:
داستانک ,
,
:: برچسبها:
داستان ,
داستانک ,
داستان کوتاه ,
داستان زیبا ,
داستانی درمورد زندگی ,
داستانی در مورد ارزش زندگی ,
|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
پنج شنبه 10 اسفند 1391 ساعت 1:19 |
بازدید : 1143 |
نوشته شده به دست مهسا |
( نظرات )
در زمانهاي گذشته، پادشاهي تخته سنگي را وسط جاده قرار داد
و براي اينكه عكس العمل مردم را ببيند، خودش را جايي مخفي كرد.
بعضي از بازرگانان و مهمانان ثروتمند پادشاه،
بي تفاوت از كنار تخته سنگ گذشتند.
بسياري هم شكايت مي كردند كه اين چه شهري ست كه نظم ندارد.
حاكم اين شهر عجب مرد بي عرضه اي ست و…
با وجود اين، هيچ كس تخته سنگ را از وسط راه برنمي داشت.
نزديك غروب، يك روستايي كه پشتش بار ميوه و سبزيجات بود،
نزديك سنگ شد. بارهايش را بر زمين گذاشت
و با هر زحمتي بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت
و آن را كناري قرار داد. ناگهان كيسه اي ديد
كه زير تخته سنگ قرار داده شده بود.
كيسه را باز كرد و داخل ان سكه هاي طلا و يك يادداشت پيدا كرد.
در يادداشت نوشته بود::: «
هر سد و مانعي مي تواند يك شانس براي تغيير زندگي انسان باشد
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04
:: موضوعات مرتبط:
داستانک ,
متن زیبا ,
,
:: برچسبها:
داستان ,
داستان آموزنده ,
|
امتیاز مطلب : 17
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
شنبه 5 اسفند 1391 ساعت 19:3 |
بازدید : 1160 |
نوشته شده به دست مهسا |
( نظرات )
در مطب دكتر به شدت به صدا درآمد.
دكتر گفت: «در را شكستي! بيا تو.»
در باز شد و دختر كوچولوي نه ساله اي كه خيلي پريشان بود،
به طرف دكتر دويد: «آقاي دكتر! مادرم!»
و در حالي كه نفس نفس مي زد، ادامه داد:
«التماس مي كنم با من بياييد! مادرم خيلي مريض است.»
دكتر گفت: «بايد مادرت را اينجا بياوري،
من براي ويزيت به خانه كسي نمي روم.»
دختر گفت: «ولي دكتر، من نمي توانم.
اگر شما نياييد او مي ميرد!» و اشك از چشمانش سرازير شد.
دل دكتر به رحم آمد و تصميم گرفت همراه او برود.
دختر دكتر را به طرف خانه راهنمايي كرد،
جايي كه مادر بيمارش در رختخواب افتاده بود.
دكتر شروع كرد به معاينه و توانست
با آمپول و قرص تب او را پايين بياورد و نجاتش دهد.
او تمام طول شب را بر بالين زن ماند؛ تا صبح كه علائم بهبود در او ديده شد.
زن به سختي چشمانش را باز كرد
و از دكتر به خاطر كاري كه كرده بود تشكر كرد.
دكتر به او گفت: «بايد از دخترت تشكر كني. اگر او نبود حتما مي مردي!»
مادر با تعجب گفت: «ولي دكتر، دختر من سه سال است كه از دنيا رفته!»
و به عكس بالاي تختش اشاره كرد.
پاهاي دكتر از ديدن عكس روي ديوار سست شد.
اين همان دختر بود!!
فرشته اي كوچك و زيبا!!
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04
:: موضوعات مرتبط:
داستانک ,
,
|
امتیاز مطلب : 26
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
دو شنبه 30 بهمن 1391 ساعت 12:39 |
بازدید : 1177 |
نوشته شده به دست مهسا |
( نظرات )
به گیله مرد میگم :
درختها در طلب نور شاخه هاشون رو به سوی خورشید بلند می کنند
، پس چرا شبها شاخه هاشون رو پایین نمی یارن ؟
گفت :
شاید دستهاشون به سمت آسمونیه که منظور از اون خورشیدش نیست ،
بلکه منظور خدای آفریننده خورشیدشه ...
اگر اینطور نگاه کنیم میتونیم به جواب برسیم .
و من این روزها به قنوت درختان غبطه میخورم ... https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04
:: موضوعات مرتبط:
داستانک ,
,
:: برچسبها:
داستان ,
داستان کوتاه ,
داستان آموزنده ,
داستان گیله مرد ,
خدا ,
خدایا ,
داستانی درمورد خدا ,
داستانی درمورد درختان ,
عکس ,
عکس زیبا ,
|
امتیاز مطلب : 31
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9
چهار شنبه 25 بهمن 1391 ساعت 11:43 |
بازدید : 1240 |
نوشته شده به دست مهسا |
( نظرات )
مردی مقابل گل فروشی ایستاد.
او میخواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود
سفارش دهد تا برایش پست شود.
وقتی از گل فروشی خارج شد٬
دختری را دید که در کنار درب نشسته بود و گریه میکرد.
مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید : دختر خوب چرا گریه میکنی؟
دختر گفت: میخواستم برای مادرم یک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است.
مرد لبخندی زد و گفت: با من بیا٬
من برای تو یک دسته گل خیلی قشنگ میخرم تا آن را به مادرت بدهی.
وقتی از گل فروشی خارج میشدند
دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود
لبخندی حاکی از خوشحالی و رضایت بر لب داشت.
مرد به دختر گفت: میخواهی تو را برسانم؟
دختر گفت: نه، تا قبر مادرم راهی نیست!
مرد دیگرنمیتوانست چیزی بگوید٬
بغض گلویش را گرفت و دلش شکست.
طاقت نیاورد٬ به گل فروشی برگشت٬ دسته گل را پس گرفت
و ۲۰۰ کیلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هدیه بدهد!
شکسپیر میگوید:
به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم میآوری،
شاخه ای از آن را همین امروز بیاور
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04
:: موضوعات مرتبط:
داستانک ,
,
:: برچسبها:
داستان ,
داستانک ,
داستان زیبا ,
داستان آموزنده ,
,
|
امتیاز مطلب : 22
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
یک شنبه 15 بهمن 1391 ساعت 17:20 |
بازدید : 1220 |
نوشته شده به دست مهسا |
( نظرات )
روزی یکی از دوستان بهلول گفت:
ای بهلول!
من اگر انگور بخورم، آیا حرام است؟
بهلول گفت: نه!
پرسید: اگر بعد از خوردن انگور در زیر آفتاب دراز بکشم،آیا حرام است؟
بهلول گفت: نه!
پرسید: پس چگونه است که اگر انگور را در خمره ای بگذاریم
و آن را زیر نور آفتاب قرار دهیم و بعد از مدتی آن را بنوشیم
حرام می شود؟….
بهلول گفت: نگاه کن!
من مقداری آب به صورت تو می پاشم. آیا دردت می آید؟
گفت: نه!
بهلول گفت: حال مقداری خاکنرم بر گونه ات می پاشم.
آیا دردت می آید؟
گفت: نه!
سپس بهلول خاک و آب را با هم مخلوط کرد و گلوله ای گلی ساخت
و آن را محکم بر پیشانی مرد زد!
مرد فریادی کشید و گفت: سرم شکست!
بهلول با تعجب گفت: چرا؟
من که کاری نکردم!
این گلوله همان مخلوط آب و خاک است و تو نباید احساس درد کنی،
اما من سرت را شکستم تا تو دیگر جرات نکنی احکام خدا را بشکنی!
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04
:: موضوعات مرتبط:
داستانک ,
,
:: برچسبها:
داستان ,
داستانک ,
داستان زیبا ,
داستان آموزنده ,
,
|
امتیاز مطلب : 29
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
جمعه 13 بهمن 1391 ساعت 14:24 |
بازدید : 1142 |
نوشته شده به دست مهسا |
( نظرات )
مردي به دربار خان زند مي رود و با ناله و فرياد مي خواهد
تا كريمخان را ملاقات كند... سربازان مانع ورودش مي شوند!!
خان زند در حال كشيدن قليان ناله و فرياد مردي را مي شنود
ومي پرسد ماجرا چيست؟ پس از گزارش سربازان به خان؛
وي دستور مي دهد كه مرد را به حضورش ببرند... مرد به
حضور خان زند مي رسد و کريم خان از وي مي پرسد:
چه شده است چنين ناله و فرياد مي كني ؟مرد مي گويد
دزد، همه اموالم را برده و الان هيچ چيزي در بساط ندارم !
خان مي پرسد وقتي اموالت به سرقت ميرفت تو كجا بودي؟!
مرد مي گويد: من خوابيده بودم! خان مي گويد: خب چرا
خوابيدي كه مالت را ببرند؟ مرد در اين لحظه آن چنان پاسخي
مي دهد كه استدلالش در تاريخ ماندگار مي شود مرد مي گويد:
من خوابيده بودم، چون فكر مي كردم تو بيداري...!
خان بزرگ زند لحظه اي سكوت مي كند و سپس دستور مي دهد
خسارتش از خزانه جبران كنند و در آخر مي گويد: اين مرد راست
مي گويد ما بايد بيدار باشيم...
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04
:: موضوعات مرتبط:
داستانک ,
سخنی از زبان بزرگان ,
,
:: برچسبها:
حکایت ,
حکایت جالب ,
داستان ,
داستان زیبا ,
داستان خواندنی ,
داستانی بسیارزیبا ,
کریمخان زند ,
|
امتیاز مطلب : 26
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
چهار شنبه 11 بهمن 1391 ساعت 21:10 |
بازدید : 1201 |
نوشته شده به دست مهسا |
( نظرات )
رابرت داینس زو- قهرمان مشهور ورزش گلف آرژانتین
زمانی در یک مسابقه موفق شد مبلغ زیادی پول برنده شود.
در پایان مراسم و پس از گرفتن جایزه زنی بسوی او دوید
و با تضرع و زاری از او خواست تا پولی به او بدهد
تا بتواند کودک بیمارش را از مرگ نجات دهد.
زن گفت که هیچ پولی برای پرداخت هزینه درمان ندارد
و اگر رابرت به او کمک نکند کودکش ازدست خواهد رفت.
قهرمان گلف درنگ نکرد و تمام پول را به زن داد.
هفته بعد یکی از مقامات انجمن گلف به رابرت گفت:
ساده لوح خبر جالبی برات دارم!
آن زن اصلاً بچه مریضی نداشته که هیچ، حتی ازدواج هم نکرده.
اون به تو کلک زده دوست من!
رابرت با خوشحالی جواب داد: "خدا رو شکر!
پس هیچ کودکی در حال مرگ نبوده! این که خیلی عالیه. https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04
:: موضوعات مرتبط:
داستانک ,
,
:: برچسبها:
داستان ,
داستانک ,
داستان زیبا ,
داستان آموزنده ,
,
|
امتیاز مطلب : 17
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
سه شنبه 10 بهمن 1391 ساعت 19:26 |
بازدید : 1402 |
نوشته شده به دست مهسا |
( نظرات )
كشاورزی الاغ پيری داشت
كه يك روز اتفاقی به درون يك چاه بدون آب افتاد !
كشاورز هر چه سعي كرد نتوانست
الاغ را از درون چاه بيرون بياورد !
پس براي اين كه حيوان بيچاره زياد زجر نكشد ،
كشاورز و مردم روستا تصميم گرفتند چاه را با خاك پر كنند
تا الاغ زودتر بميرد و مرگ تدريجی او باعث عذابش نشود !
مردم با سطل روی سر الاغ خاك می ريختند ،
اما الاغ هر بار خاك های روی بدنش را می تكاند
و زير پايش مي ريخت و وقتی خاك زير پايش بالا می آمد ،
سعی می كرد روی خاك ها بايستد !
روستايی ها همين طور به زنده به گور كردن
الاغ بيچاره ادامه دادند و الاغ هم همينطور به بالا آمدن ادامه داد
تا اين كه به لبه ی چاه رسيد
و در حيرت کشاورز و روستائيان از چاه بيرون آمد !
مشكلات مانند تلی از خاك بر سر ما می ريزند
و ما همواره دو انتخاب داريم :
اول اين كه اجازه بدهيم مشكلات ما را زنده به گور كنند
و دوم اينكه از مشكلات سكويی بسازيم برای صعود !
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04
:: موضوعات مرتبط:
داستانک ,
,
:: برچسبها:
داستان ,
داستانک ,
داستان زیبا ,
داستان آموزنده ,
مشکلات ,
صعود ,
,
|
امتیاز مطلب : 24
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
جمعه 6 بهمن 1391 ساعت 1:54 |
بازدید : 1372 |
نوشته شده به دست مهسا |
( نظرات )
پارسايي بر کنار دريا بود و زخم پلنگ داشت،
با هيچ دارويي خوب نمي شد،
مدت ها از آن رنجور بود
و دم به دم شکر خداي تعالي همي گفت.
پرسيدندش که شکر چه مي گويي؟
گفت: شکر آن که به مصيبتي گرفتارم نه به معصيتي.
گلستان سعدي
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04
:: موضوعات مرتبط:
داستانک ,
متن زیبا ,
سخنان کوتاه ,
,
:: برچسبها:
خدا ,
خدایا ,
داستان ,
داستان کوتاه ,
داستان زیبا ,
سعدی ,
گلستان سعدی ,
حکایت ,
حکایتی از گلستان سعدی ,
شکر ,
داستان شکر ,
|
امتیاز مطلب : 18
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
جمعه 6 بهمن 1391 ساعت 1:18 |
بازدید : 1257 |
نوشته شده به دست مهسا |
( نظرات )
شاپرکی کنج آشیانه اش سردو خاموش نشسته بود.
خدا گفت: چیزی بگو !
شاپرک گفت: خسته ام.
خدا گفت: از چه ؟
شاپرک گفت: از هجوم تنهاییو بی کسی.
کسی که به عشقش پر بگشایی
و از بند روزهای سردو غم زده بگریزی
بااو همسفر شوی وبخوانی آوازی از سر شادمانی.
خدا گفت: مگر مرا نداری ؟
شاپرک گفت: گاهی چنان دور می شوی
که بال های کوچکم به تو نمی رسند .
خدا گفت: آیا هرگز به ملکوتم نیامدی ؟
شاپرک سکوت کرد.
بغض به دیواره های نازک گلویش فشار آورده بود.
خدا گفت: آیا همیشه در قلبت نبوده ام ؟!
چنان از غیر پُرش کردی که جایی برایم نمانده.
چنان کوچک که دیگر توان پذیرشم را نداری .
هرگز تنهایت گذاشتم ؟
شاپرک سر به زیر انداخت .
دانه های اشک ، چشم های کوچکش را پر کرده بود .
خدا گفت : اما در ملکوت من همیشه جایی برای تو هست ، بیا !
شاپرک سر بلند کرد .
دشت های آن سو تا بی نهایت سبز بود .
به سمت بی نهایت پر گشود
از شاپرک دلت خبر داری؟هنوز غمگینه یا پر کشیده به سمت ملکوت؟ https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04
:: موضوعات مرتبط:
داستانک ,
,
:: برچسبها:
شاپرک ,
خدا ,
خدایا ,
قصه ,
متن ,
متن زیبا ,
,
|
امتیاز مطلب : 20
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
پنج شنبه 28 دی 1391 ساعت 17:41 |
بازدید : 1550 |
نوشته شده به دست مهسا |
( نظرات )
اکبرعبدی میگه:
یک روز سر سریال بودیم. هوا هم خیلی سرد بود.
از ماشین پیاده شد بدون کاپشن.
گفتم: حسین این جوری اومدی از خونه بیرون؟
نگفتی سرما میخوری؟! کاپشن خوشگلت کو؟
گفت: کاپشن قشنگی بود،نه؟
گفتم: آره!
گفت: من هم خیلی دوستش داشتم
ولی سر راه یکی را دیدم که هم دوستش داشت و هم احتیاجش داشت.
ولی من فقط دوستش داشتم…
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04
:: موضوعات مرتبط:
داستانک ,
,
:: برچسبها:
خاطره ,
حسین پناهی ,
اکبر عبدی ,
عکس ,
داستان ,
,
|
امتیاز مطلب : 9
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
دو شنبه 4 دی 1391 ساعت 12:38 |
بازدید : 2161 |
نوشته شده به دست مهسا |
( نظرات )
يك سخنران مشهور سمينارش را با در دست گرفتن
بيست دلار اسكناس شروع كرد او پرسيد
چه كسي اين بيست دلار را مي خواهد؟
دست ها بالا رفت.
او گفت:من اين بيست دلار را به يكي از شما مي دهم
اما ...
ادامه ی داستان در ادامه ی مطلب https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04
:: موضوعات مرتبط:
داستانک ,
,
:: برچسبها:
داستان ,
داستان کوتاه ,
داستان آموزنده ,
ارزش ,
داستانی درمورد ارزش ,
|
امتیاز مطلب : 14
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
:: ادامه مطلب ...
جمعه 1 دی 1391 ساعت 12:58 |
بازدید : 1807 |
نوشته شده به دست مهسا |
( نظرات )
لیلی زیر درخت انار نشست.درخت انار عاشق شد.
گل داد سرخ سرخ.
گلها انار شد داغ داغ.
هر اناری هزار دانه داشت.
دانه ها عاشق بودند.
دانه ها توی انار جا نمیشدند.
انار کوچک بود.
دانه ها ترکیدند.
انار ترک برداشت.
خون انار روی دست لیلی چکید.
لیلی انار ترک خورده را از شاخه چید.
مجنون به لیلی اش رسید.خدا گفت: راز رسیدن فقط همین است.
کافی است انار دلت ترک بخورد.
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04
:: موضوعات مرتبط:
داستانک ,
,
:: برچسبها:
انار ,
اناردل ,
عکس انار ,
گل انار ,
عاشقانه ,
داستان ,
داستان کوتاه ,
داستان لیلی ,
|
امتیاز مطلب : 18
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
سه شنبه 28 آذر 1391 ساعت 19:8 |
بازدید : 1215 |
نوشته شده به دست مهسا |
( نظرات )
در دستانم دو جعبه دارم که خدا به من داده است.
او گفت:غصه هایت را درون جعبه سیاه بگذار
و شادی هایت را درون جعبه طلایی.
به حرف خدا گوش کردم.
شادی ها و غصه هایم را درون جعبه ها گذاشتم.
جعبه طلایی روز به روز سنگین تر می شد
و جعبه سیاه روز به روز سبک تر.
از روی کنجکاوی جعبه سیاه را باز کردم
تا علت را دریابم.دیدم که ته جعبه سوراخ است
و غصه هایم از آن بیرون می ریزد.
سوراخ جعبه را به خدا نشان دادم و گفتم:
در شگفتم که غصه های من کجا هستند؟
خدا با لبخندی دلنشین گفت:
ای بنده من!همه آنها نزد من٬ اینجا هستند.
پرسیدم پروردگارا!چرا این جعبه ها را به من دادی؟
چرا ته جعبه سیاه سوراخ بود ؟
گفت:ای بنده من!
جعبه طلایی را به تو دادم تا نعمت های خود را بشماری
و جعبه سیاه را برای اینکه غم هایت را دور بریزی... https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04
:: موضوعات مرتبط:
داستانک ,
,
|
امتیاز مطلب : 25
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9
سه شنبه 28 آذر 1391 ساعت 18:37 |
بازدید : 1206 |
نوشته شده به دست مهسا |
( نظرات )
حكايت مي كنند
كه دو نفر بر سر قطعه اي زمين نزاع مي كردند
و هر يك مي گفت: اين زمين از آن من است.
نزد حضرت عيسي عليه السلام رفتند.
حضرت عيسي عليه السلام گفت:
اما زمين چيز ديگري مي گويد!
گفتند : چه مي گويد ؟ گفت: مي گويد هر دو از آن منند
! https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04
:: موضوعات مرتبط:
داستانک ,
,
:: برچسبها:
داستان ,
داستان کوتاه ,
داستانی از حضرت عیسی ,
داستان عبرت آموز ,
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
پنج شنبه 2 آذر 1391 ساعت 18:26 |
بازدید : 1362 |
نوشته شده به دست مهسا |
( نظرات )
دویست و پنجاه سال پیش از میلاد؛ در چین باستان؛
شاهزاده ای تصمیم به ازدواجگرفت.
با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت
تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند، تا دختری سزاوار را انتخاب کند.
وقتی خدمتکار پیر قصر، ماجرا را شنید غمگین شد
چون دختر او هم مخفیانه عاشق شاهزاده بود.
دختر گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت.
مادر گفت: تو شانسی نداری، نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا.
دختر جواب داد: می دانم که شاهزاده هرگز مرا انتخاب نمی کند،
اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم.
روز موعود فرا رسید و همه آمدند. شاهزاده رو به دختران گفت:
به هر یک از شما دانه ای می دهم، کسی که بتواند
در عرض شش ماه زیباترین گلرا برای من بیاورد،
ملکه آینده چین می شود.
...
همه دختراندانه ها را گرفتند و بردند.
دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت.
سه ماه گذشتو هیچ گلی سبز نشد،
دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد
و راه گلکاری را به او آموختند، اما بی نتیجه بود، گلی نرویید.
روز ملاقات فرا رسید، دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند
و دیگر دختران هر کدام گل بسیار زیبایی به رنگها و شکلهای مختلف
در گلدانهای خود داشتند.
لحظه موعود فرا رسید شاهزاده هر کدام از گلدانها را با دقت
بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود!
همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده
که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است.
شاهزاده توضیح داد: این دختر تنها کسی است
که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور می کند:
گل صداقت... همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند،
امکان نداشت گلی از آنها سبز شود...
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04
:: موضوعات مرتبط:
گوناگون ,
داستانک ,
,
:: برچسبها:
داستان ,
داستان کوتاه ,
داستان کوتاه درباره ی صداقت ,
صداقت ,
انسان صادق ,
گل ,
گلکاری ,
داستان زیبا ,
داستان زیبا درباره ی صداقت ,
,
|
امتیاز مطلب : 12
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
شنبه 22 مهر 1391 ساعت 17:25 |
بازدید : 1815 |
نوشته شده به دست مهسا |
( نظرات )
اومد پيشم حالش خيلي عجيب بود فهميدم با بقيه فرق ميکنه
گفت : يه سوال دارم که خيلي جوابش برام مهمه
گفتم :چشم اگه جوابشو بدونم خوشحال ميشم بتونم کمکتون
کنم
گفت: من رفتني ام!
....
https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04
:: موضوعات مرتبط:
گوناگون ,
داستانک ,
متن زیبا ,
,
:: برچسبها:
داستان ,
متن زیبا ,
متن زیبا درمورد خدا ,
داستانی در مورد خدا ,
خدا ,
مرگ ,
داستانی درمورد مرگ ,
زندگی ,
داستانی درمورد زندگی ,
متن زیبا درمورد مرگوزندگی ,
|
امتیاز مطلب : 8
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
:: ادامه مطلب ...
چهار شنبه 12 مهر 1391 ساعت 13:35 |
بازدید : 1825 |
نوشته شده به دست مهسا |
( نظرات )
دانشجویی سر کلاس فلسفه نشسته بود.
موضوع درس درباره خدا بود.
"استاد پرسید: آیا در این کلاس کسی هست که صدای خدا را شنیده باشد؟
کسی پاسخنداد.
استاد دوباره پرسید: آیا در این کلاس کسی هست که خدا را لمس کرده باشد؟
دوباره کسی پاسخ نداد.
استاد برای سومین بار پرسید:آیا در این کلاس کسی هست که خدا را دیده باشد؟
برای سومین بار هم کسی پاسخ نداد.
استاد باقاطعیت گفت با این وصف خداوجود ندارد.
دانشجو به هیچ روی با استدلال استاد موافق نبود و اجازه خواست تاصحبت کند.
استاد پذیرفت.
دانشجو از جایش برخاست و از همکلاسی هایش پرسید :آیا در این کلاس کسی هست که صدای مغز استاد را شنیده باشد؟
همه سکوت کردند.
آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را لمس کرده باشد؟
همچنان کسی چیزینگفت.
آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را دیده باشد؟
وقتی برایسومین بار کسی پاسخی نداد،دانشجو چنین نتیجه گیری کرد که استادشان مغز ندارد!!!
http://forums.patoghu.com https://instagram.com/mahsano1372?igshid=v2zkmvj5v04
:: موضوعات مرتبط:
گوناگون ,
داستانک ,
,
:: برچسبها:
داستان ,
داستانی درمورد خدا ,
داستانی درمورد اثبات وجودخدا ,
|
امتیاز مطلب : 13
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
|
|